-
آخر این درد مرا نوبت درمان آید
سهشنبه 2 فروردینماه سال 1401 22:12
آخر این تیره شب هجر به پایان آید آخر این درد مرا نوبت درمان آید چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟ آخر این گردش ما نیز به پایان آید آخر این بخت من از خواب درآید سحری روز آخر نظرم بر رخ جانان آید یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند این همه سنگ محن بر سر ما زان آید تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس کی مرا گوی غرض در خم چوگان...
-
خدا نگهدار 1400
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1400 00:23
چند ساعت ﺩﯾﮕﺮ اﻣﺮﻭﺯ میشود پاﺭﺳﺎﻝ ﮐﻤﯽ ﺳﺎﺩﻩ و کمی ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ و ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ چشم داریم به فردا ﺍﻓﺴﻮﺱ به فکر پاییز، ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻬﺎﺭ ،ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ فدا ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺟﺸﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ،عید ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ با اﺧﺘﻼف ﭼﻨﺪ ﺗﺎ موی بیشتر سفید شده… دوستان پیدا و پنهان من نمیدانم در سال جدید چه بر سرم...
-
نخل تنهایی من میوه فراوان دارد
جمعه 13 اسفندماه سال 1400 22:29
نخل تنهایی من میوه فراوان دارد نیست چون بی ثمران حاجت پیوند مرا بحر و کان در نظرم چشم ترست و لب خشک رفته تا پای به گنج از دل خرسند مرا تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است زهرچشم است گوارا چو شکرخند مرا صد بیابان ز غزالان رم من در پیش است همچو مجنون نتوان کرد نظربند مرا نفس سرد، پر و بال شود آتش را هست محتاج به بند آن...
-
مرا تا جان بود جانان تو باشی
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1400 12:50
مرا تا جان بود جانان تو باشی ز جان خوشتر چه باشد آن تو باشی دل دل هم تو بودی تا به امروز وزین پس نیز جان جان تو باشی به هر زخمی مرا مرهم تو سازی به هر دردی مرا درمان تو باشی بده فرمان به هر موجب که خواهی که تا باشم، مرا سلطان تو باشی اگر گیرم شمار کفر و ایمان نخستین حرف سر دیوان تو باشی به دین و کفر مفریبم کز این پس...
-
هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1400 11:32
هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش هزار راه مرا ، ای یگانه پایان باش برای آنکه نگویند ، جستهایم و نبود تو آنکه جسته و پیداش کردهام ، آن باش دوباره زنده کن این خستهی خزانزده را حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش کویر تشنهی عشقم ، تداوم عطشم دگر بس است ، ز باران مگوی ، باران باش دوباره سبز کن این شاخهی خزان زده را...
-
نفرین به روزگار من و روزگار تو
شنبه 7 اسفندماه سال 1400 20:01
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حصار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این...
-
درست مثل همانی که فکر می کردم
جمعه 6 اسفندماه سال 1400 15:45
تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم درست مثل همانی که فکر می کردم شبیه ... ساده بگویم کسی شبیهت نیست هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم تو جان شعر منی و جهان چشمانم مباد بی تو جهانی که فکر می کردم تمام دلخوشی لحظه های من از توست تو آن آن زمانی که فکر می کردم درست مثل همانی که در پی ات بودم درست مثل همانی که فکر می کردم...
-
صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟
شنبه 23 بهمنماه سال 1400 12:45
یار ما هرگز نیازارد دل اغیار را گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را دیگر از بی طاقتی خواهم گریبان چاک زد چند پوشم سینه ریش و دل افگار را؟ بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را باغ حسنت تازه شد از دیده گریان من چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را روز هجر از خاطرم اندیشه وصلت نرفت آرزوی صحت...
-
بس لایق و در خوری تو ما را
سهشنبه 28 دیماه سال 1400 19:54
ای دوست بیا که ما تورائیم بیگانه مشو، که آشناییم رخ بازنمای، تا ببینیم در بازگشای، تا درآییم هر چند نهایم در خور تو لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم چون بیتو نهایم زنده یک دم پیوسته چرا ز تو جداییم؟ چون عکس جمال تو ندیدیم بر روی تو شیفته، چراییم؟ آن کس که ندیده روی خوبت در حسرت تو بمرد، ماییم ماییم کنون و نیم جانی بپذیر ز...
-
تو با کدام باد میروی؟
یکشنبه 19 دیماه سال 1400 20:37
چه فکر میکنی؟ که بادبان شکسته زورق به گِل نشستهایست زندگی؟ در این خراب ریخته که رنگ عافیت ازو گریخته به بُن رسیده راه بستهایست زندگی؟ چه سهمناک بود سیل حادثه که همچو اژدها دهان گشود زمین و آسمان ز هم گسیخت ستاره خوشه خوشه ریخت و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد هوا بد است تو با کدام باد میروی؟ چه ابر تیرهای گرفته...
-
مرا گویی کجایی من چه دانم
چهارشنبه 15 دیماه سال 1400 23:51
مرا گویی که رایی من چه دانم چنین مجنون چرایی من چه دانم مرا گویی بدین زاری که هستی به عشقم چون برآیی من چه دانم منم در موج دریاهای عشقت مرا گویی کجایی من چه دانم مرا گویی به قربانگاه جانها نمیترسی که آیی من چه دانم مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی من چه دانم مرا گویی چه می جویی دگر تو ورای روشنایی من چه دانم...
-
ای مهربان! که جاذبه دارد صدای تو
شنبه 27 آذرماه سال 1400 20:05
ای مهربان! که جاذبه دارد صدای تو امشب پرنده می وزد از چشمهای تو ! امشب حوالیِ تو مه آلود و مبهم است امشب شکفته در دلِ باران، هوای تو چون ذرّه در هوای نگاهت معلّقند گنجشک های گمشده از کهربای تو ! گفتم که روبروی تو آهندلی کنم امّا نمی گُذارد این دلِ آهنرُبای تو گرچه تمامِ آینه ها صاف و صادقند چیزی برای عرضه ندارند جای...
-
مرا تا جان بود جانان تو باشی
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1400 19:11
مرا تا جان بود جانان تو باشی ز جان خوشتر چه باشد آن تو باشی دل دل هم تو بودی تا به امروز وزین پس نیز جان جان تو باشی به هر زخمی مرا مرهم تو سازی به هر دردی مرا درمان تو باشی بده فرمان به هر موجب که خواهی که تا باشم، مرا سلطان تو باشی اگر گیرم شمار کفر و ایمان نخستین حرف سر دیوان تو باشی به دین و کفر مفریبم کز این پس...
-
دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار
دوشنبه 22 آذرماه سال 1400 12:28
دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار
-
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
یکشنبه 21 آذرماه سال 1400 22:14
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد ای عروس هنر از بخت شکایت منما حجله حسن بیارای که داماد آمد...
-
شکستنی تر از آنم که سنگ برداری
جمعه 19 آذرماه سال 1400 10:33
شکستنی تر از آنم که سنگ برداری و یا به خاطره ای دیر سال بسپاری تویی که می روی از پیش من نمی دانم چقدر از من و حال دلم خبر داری؟ من و دل و غزلم سال هاست زندانیم در این اتاقک مرطوب چار دیواری گره زدند مرا مثل عنکبوتی پیر به تار حوصله روز های تکراری مرا بگیر و تماشا کن و سپس بشکن همیشه آینه پیدا نمی کنی – آری "مجتبی...
-
روزی خواهم رفت و آزاد خواهم شد
دوشنبه 15 آذرماه سال 1400 21:32
روزی خواهم رفت و آزاد خواهم شد ترک خواهم کرد آدمهای بیروح امروز را، با آن اطمینانهای بیهوده و قدمهای لرزانشان، آنها را ترک خواهم کرد… بدون هیچ نشانهای… و خواهم رفت به سوی روزگاری نو، به سوی طبیعتی زیبا و بکر… تا دنیا را در آن جا رها سازم و دنیایی نو بسازم. سپس آواره شوم بدون هیچ نگرانی، به دور از تنهاییهای...
-
یک روز من سکوت خواهم کرد
دوشنبه 15 آذرماه سال 1400 21:28
تو سکوت می کنی فریاد زمانم را نمی شنوی یک روز من سکوت خواهم کرد و تو آن روز برای اولین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید "حسین پناهی"
-
مرا به دوست داشتن تو متّهم کردند
جمعه 5 آذرماه سال 1400 19:37
إذاً إتَّهَمونی بِحُبِّکَ! وَ ها أنا اُقسِمُ بِأنّنی مُذنِبَةٌ بِالتُّهمةِ بِکُلِّ فَخرٍ وَ اَؤَکِّدُ لِمُدَّعی العامِّ أسوَأَ شُکوکةٍ وَ اشهَرُ حُبّی لَکَ علی رِماحِ القبیلةِ َ لِیَحکُموا عَلیَّ بالسِّجنِ المؤبدِ داخلَ شرایینِ قلبِکَ أو بالنّفیِ إلی عَینَیکَ... *************************** مرا به دوست داشتن تو متّهم...
-
نامه ای در بطری
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1400 20:29
سالهاست که از جزیره ی متروک نامه ای را در بطری روانه ی آبهای عالم کرده ام اگر کسی عاشق باشد میتواند کلماتم را بخواند به هر زبانی در هر سرزمینی گاهی فکر میکنم کسی می آید و با همان شیشه برایم شراب می آورد ...... "عمران صلاحی"
-
چه میبینی؟
شنبه 15 آبانماه سال 1400 21:55
درون آینه روبهرو چه میبینی؟ تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟ تویی برابر تو -چشم در برابر چشم- در آن دو چشم پر از گفتوگو چه میبینی؟ تو هم شراب خودی هم شرابخواره خود سوای خون دلت در سبو چه میبینی؟ به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای میان همهمه و هایوهو چه میبینی؟ به دار سوخته، این نیمسوز عشق و امید که سوخت در...
-
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1400 10:42
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر...
-
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل
سهشنبه 20 مهرماه سال 1400 23:09
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید هلال عید در ابروی یار باید دید شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود گل وجود من آغشته گلاب و نبید بیا که با تو بگویم غم ملالت دل چرا که بی تو ندارم مجال...
-
تصمیم من همان است کز شعر من عیان است !!
دوشنبه 19 مهرماه سال 1400 22:57
بیمار عشق بودم آمد به بستر من تا بیند از فراق اش آمد چه بر سر من از فیض مقدم او بیماری از تن ام رفت همدوش عافیت شد فرسوده پیکر من * از بس به یاد لب هاش نوشابه خورده بودم نوشین لب اش عیان بود بر روی ساغر من ای ماه بی تکلف باز آ که بی تعارف جای تو هست خالی هر شب به بستر من * لبخند بوسه خواهت چشمان دل سیاهت هر یک دوای...
-
بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
شنبه 17 مهرماه سال 1400 19:21
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی در آرزوی رویت ای آرزوی جانم دل نوحه کنان تا چند، جان نعرهزنان تا کی بشکن به سر زلفت این بند گران از دل بر پای دل...
-
عشق حتی با تماشا هم سرایت می کند
جمعه 9 مهرماه سال 1400 12:59
لکه ی ننگی که می بینی به دامان من است چون خط و خال پلنگان جزئی از جان من است در مصاف دلبری های مدامت دیده ام آنکه هر دفعه سپر انداخت ایمان من است شهر بعد از تو بلایی بر سرم آورده که آنچه نوح آن را بلا خوانده است باران من است عشق حتی با تماشا هم سرایت می کند من پریشان تو و جمعی پریشان من است مثل قلیانی که می سوزاند...
-
نازکتر از خیال
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 09:14
یک نیمه شب به سراچه خوابم در آمدی دور از جفا به ناز !! شب پر ستاره بود در بیکران آسمان آن ابرهای سپید پیراهن تو بود شیطان باد ، می بُرد و می کشید بَرجای خالی تو می کنم نگاه صد آه آتشین می سوزدم درین نگاه دَر آستانه دَر ایستاده ای به ناز پیراهن حریر لغزیده از شانه های سپید نازکتر از خیال در دست باد اسیر آن خنده ملیح با...
-
آنگاه که باران داستان تو را می گوید
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1400 21:52
آنگاه که باران داستان تو را می گوید ناودان های کوچه غمگینانه ترین ترانه را می خوانند و گل ها دُردانه های چشم مرا بیشتر از باران دوست می دارند و رهگذران ابرهای آسمان چشم مرا باران دریاها می شناسند "خسرو فیضی"
-
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 23:36
ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانم مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست تا جان...
-
قهر کن
شنبه 27 شهریورماه سال 1400 23:14
قهر کن هرجور که می خواهی احساساتم را جریحه دار کن بزن گلدانها و آینه هارا بشکن مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن هر چه می خواهی بکن هر چه می خواهی بگو تو مثل بچههایی ، محبوبِ من که دوستشان داریم هرقدر بد باشند قهر کن حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی خشمگین شو اگر موج نبود ، دریا هم نبود مثل رگبار ، توفانی شو...