دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من

Image result for ‫همیشه با منی ای نیمه جدا از من‬‎
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
بریده باد زبانم ، چه ناروا گفتم

تو نیمه نیستی ای جان ، تمام هستی من
اگر به قھر بگیرد ترا خدا از من

چگونه بی تو توانم زیست ؟
چگونه بی تو توانم ماند ؟

چگونه بی تو سخن بر زبان توانم راند ؟
همیشه در من بودی ، همیشه میخواندی

صدای گرم تو در استخوان من میگشت
همیشه با من بودی ، همیشه دور از من

همیشه نام خوشت بر زبان من میگشت
غروبگاهان ، در کوچه های خلوت شھر

که بوی پیچک ، هذیان عاشقی میگفت
تو در کنار من آهسته راه میرفتی

و در کرانه ی چشمان کھربایی تو
بھار ، در چمن سبز باغ ها میخفت

شبی که باران در کوچه ها فرو میریخت
تو میرسیدی و ، باران موی تو بر دوش

ز موی خیس تو ، عطری غریب بر میخاست
من از تنفس عطر غریب او ، مدهوش

در آن خیابان ، شبھای سبز فروردین
صدای پای تو و پای من طنین میبست

نسیم ، بوسه ی ما را به آسمان می برد
و سایه های من و تو ز روشنایی ماه

چه نقشھا که در آیینه ی زمین میبست
چه نیمه شبھا کز پشت شیشه های کبود

ستاره ها را با هم شماره میکردیم
و چون زبان من و تو ز گفتگو میماند

نگاه میکردیم و اشاره میکردیم
دو روز یا ده سال ؟

نمیتوانم ، هرگز نمیتوانم گفت
ازین خوشم که فروبست ریشه در دل ما

گلی که از پس ده سال یا دوروز شکفت
ز من مپرس که آیا زمان چگونه گذشت

که من حساب شب و روز را نمیدانم
من از تو ، یک تپش دل جدا نمی مانم

من از تو ، روی نخواهم تافت
من از تو ، دل نتوانم کند

تو نیز دانم کز من نمی بری پیوند
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
مباد آنکه بگیرد ترا خدا از من

"نادر نادرپور"

سلام علاقه‌ی خوبم

Image result for ‫سلام علاقه‌ی خوبم‬‎
سلام علاقه‌ی خوبم
علاقه‌‌ جان من
خوبی؟
پرسیده بودی که چرا کمم
و کم می‌نویسم!
خندیدی و گفتی 
سرم کجا گرم است!
پرسیده بودی نامه‌هایم به تو 
کم شده است 
و احوال‌پرسی‌هایم، چرا کم‌تر؟
راستش را بخواهی 
حالم این روزها خوب نیست!
این‌جا اوضاعی غریب شده است
اوضاعی تلخ و حالی وخیم
نان به قیمت جان 
و جان به قیمت آبی حیران!
حال خیابان خونین و دل، 
شکسته است
دشنام جای مهربانی 
و یأس جای امید را گرفته است.
زخم بر دل‌ها چرکین شده
و نان از سفرها جمع
ساده بگویم علاقه؛
نه حالی برای نوشتن مانده، 
نه خوابی برای دیدن!
که یک حال همه را گرفته است

و دارد خوابی تلخ برایمان می‌بیند.


نگرانم!
و دلم بیشتر از تمام،
تنگ شده است.
تا شاید دوباره بنویسم
مراقب دلت باش
مراقب من!

"افشین صالحی"

خواب آینه

Image result for ‫نقش او در دل چه زیبا می نشست‬‎
نقش او در دل چه زیبا می نشست 
 سنگدل ایینه ی ما را شکست 
 اینه صد پاره شد در پای دوست 
 باز در هر پاره عکس روی اوست 
 اینه درعشق بازی صادق است 
 اینه یک دل نه ، صد دل عاشق است 
 سال ها ایینه بی تصویر ماند 
 آه کاین بی روشنایی دیر ماند 
 مانده در کنج شبستان ناصبور 
دیده ی بیدارش از دیدار دور 
 روزگارش چهره پوشید از غبار 
 تا چه ماند از غبار روزگار 
شامگاهان با شفق خون می گریست 
 صبحدم بی مهر افزون می گریست 
 از گذار سایه های ابر ودود 
 فکر رقص شعله اش در می ربود 
 ناگهان برقی زد آن چشم سیاه 
اینه لرزید در دل زان نگاه 
 گفت اینک وقت دیدارم رسید 
 سرمه سای چشم بیدارم رسید 
 آه ای ایینه این روز تو نیست 
پشت این صبح دروغین تیرگی ست
ای غریب افتاده ی برگشته روز 
 کار دارد با تو این هجران هنوز 
اشک ها خواهد هنوز از دیده ریخت 
 تارها از جان و دل خواهد گسیخت 
دیده بر هم نه کزین صبح نخست 
 جز سیه رویی نخواهی باز جست 
بخت دیداری ندارد اینه 
 دیده بر هم می گذارد اینه 
 خواب می بیند که سر زد آفتاب 
 بازشد لبخند نیلوفر بر آب 
 خوبرو آمد به آرایش نشست 
روی خوب آرایش ایینه است 
 چون گره بند شب از گیسو گشود 
 موج ابریشم به دوش آمد فرود 
 از بنا گوشش سحر بر می دمید 
 صبح روی شانه اش می آرمید 
 سینه اش ایینه دار مهر و ماه 
 مانده در چک گریبانش نگاه 
 جنبش چالک بازو بی شتاب 
 پیچ و تاب رقص نیلوفر بر آب 
 سرمه سای چشم مستش دست ناز 
سرمه از چشمش سیاهی جسته باز
دست گلگون بر لب چون غنچه برد 
غنچه را گل کرد و گل بر گل فشرد 
اینه حیران ز روی فرخش 
 سیب سرخ بوسه می چید از رخش 
 آه ، ای ایینه جان ایینه جان
نیست از خواب تو خوش تر در جهان 
 خواب خوش دیدی ، ولی آن زیب و فر 
 می کند بیداریت را تلخ تر 
 آخر از سیبی دلت خون می کنند 
 زین بهشت نیز بیرون می کنند 
 مایه ی درد است بیداری مرد 
 آه ازین بیداری پر داغ و درد 
خفتگان را گر سبکباری خوش است 
 شبروان را رنج بیداری خوش است 
 گرچه بیداری همه حیف است و کاش 
 ای دل دیدار جو بیدار باش 
هم به بیداری توانی پی سپرد 
 خفته هرگز ره به مقصودی نبرد 
پر ز درد است اینه ، پیداست این 
 چشم گریان می نهد بر آستین 
هر طرف تا چشم می بیند شب است 
 آسمان کور شب بی کوکب است 
اینه می گرید از بخت سیاه 
 گریه ی ایینه بی اشک است و آه 
 در چنین شب های بی فریاد رس
 روز خوش در خواب باید دید و بس 

"هوشنگ ابتهاج"

می خواهم بروم دور خیلی دور

Image result for ‫میخواهم بروم دور خیلی دور‬‎

گاهی دیوانگی ام گُل میکند،

می خواهم بروم دور خیلی دور،
یک جایی که خودم را فراموش بکنم.
فراموش بشوم،
گم بشوم،
نابود بشوم،
میخواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور،
مثلا بروم در سیبری،
در خانه های چوبین زیر درختهای کاج،
آسمان خاکستری،
برف،
برف انبوه میان موجیک ها،
بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم.
یا، مثلا بروم به هندوستان،
زیر خورشید تابان،
جنگلهای سر به هم کشیده،
مابین مردمان عجیب و غریب،
یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد،
کسی زبان من را نداند،
میخواهم همه چیز را در خود حس بکنم...!

" صادق هدایت / بوف کور "