دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

در حوالی آلزایمر

نامم را به خاطر ندارم
و نمی‌دانم لب که باز کنم
به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند،
به کدام زبان دشنام خواهم داد...

تختِ بیمارستانی را می‌مانم
که به خاطر نمی‌آورد
بیماران مرده‌اش را...

رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمی‌دانم که پدر
پیپ می‌کشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم
یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟

...

به اتوبوسی قراضه می‌مانم
که چهره‌ی یکی از مسافرانش را حتا
در یاد ندارد...

تو را اما به خاطر می‌آورم
و می‌دانم روسری‌ات
در دیدار نخست‌مان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را
در اضطراب آمدن جویده بودی!
به حافظه دارم هنوز
عطر فرانسوی تو
و زنگِ ایرانی صدایت را
وقتی سلام مرا جواب می‌گفتی!

می‌توانم به تو بگویم که در آن لحظه
چند برگ
از چنارهای خیابانی که در آن بودیم
به زمین افتادند
و چند کلاغ
بر نرده های خاک گرفته‌ی پارک نشستند
حتا می‌توانم خبرت بدهم
قلبت چند بار در دقیقه می‌زد
و چند مژه
تیله‌ی چشمانت را درخود گرفته بودند!

جهان را می‌شود از یاد برد دقیقه‌ای
و می‌توان فراموش کرد
شماره‌ی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمره‌ی تلفن خانه‌ی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است.چ


مرگ هم که وقتی تو با منی
از کنارم می‌گذرد
و خود را به ندیدن می‌زند
آن‌گاه در بهشت
فرشته‌گان کوچک را توبیخ می‌کند
برای نشانی اشتباهی که به او داده‌اند
و در دل
به لپ‌های گُل انداخته‌شان می‌خندد!

فراموش کردن تو ساده نیست
چون فراموش کردن این نفس‌ها
که گویی تکرار می‌شوند
تا تو را بسرایند...

 

"یغما گلرویی"

مثل نفس کشیدن

مثل نفس کشیدن

بی آنکه بدانم به تو می اندیشم

افکار من آزادند به هر کجا که می خواهند بروند

و عجیب است که همه راهشان به سوی توست

و این حس را  به من می دهند که می خواهم با تو باشم

و چه جایی امن تر از چشمانت، قلبت و آغوشت؟!

چیزی وجود ندارد که من بیشتر از با تو بودن بخواهم

دنیا را از دست می دهم و تو تمام دنیای من می شوی

به هر سمتی که می روم به تو می رسم

 فکر کردن به تو گداری ست برای عبور از طوفان تتهائی

وقتی به تو می اندیشم تمام رؤیاها به دنبالم می افتند

و فاصله چیزی نیست جز باغ هایی که در آن گل های اشتیاق می روید

چیزی بالاتر از این نیست که من سبب خوشبختی تو باشم

و تو کلید دار تنها گنجینۀ دنیا

... تو در قلب من

هر روز ِ بی تو مثل یک روز ِ بی خورشید است، نفسم می گیرد!

تو را با قلبم می بینم و با روحم می بوسم

 

"پرویز صادقی"

دستهایت را بی بهانه به من بسپار

Image result for ‫ریل قطار‬‎

دستهایت را بی بهانه به من بسپار،

روی یک ریل با من همقدم شو،

تو آن سو من این سو،

می خواهم عاشقانه تا انتهای ریل با تو باشم.

می دانم یک ریل همیشه یک خط موازیست،

می دانم تقاطع ندارد،

می دانم جفت شدنی در کار نیست،

من فقط به این دلخوشم

که قراراست به موازات تو قدم بردارم...


"ناشناس"

می توان از تو فقط دور شد و آه کشید


ای درآمیخته با هرکسی از راه رسید!

می توان از تو فقط دور شد و آه کشید

پرچم صلح برافراشته ام بر سر خویش

نه یکی ؛  بلکه به اندازه ی موهای سفید

سال ها مثل درختی که دم نجّاری است

وقت روشن شدن ارّه وجودم لرزید

ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من 

به تقاضای خود اصرار نباید ورزید

شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری

دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید

من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی

زنده برگشتم و انگیزه ی پرواز پرید

تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق

شادی بلبل از آن است که بو کرد و نچید

مقصد آنگونه که گفتند به ما، روشن نیست

دوستان نیمه ی راهید اگر ، برگردید

کاظم بهمنی

دستان تو

دستان تو صبح هستند

وقتی آب را به صورتت می پاشند

تا آینه مثل هر روز

از تو معذرت خواهی کند

وقتی کاسه شیر را روی اجاق می گذارند

تا شعله از گرمی آن ها اجازه بگیرد

وقتی پرده ها را کنار می زند

تا حریر و لطافتش

چروک و کهنگی را دور کند

وقتی پنجره را باز می کند

تا خورشید انتظار نکشد..

دستان تو

صبح هستند.

 

"محسن حسینخانی"