دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تو مدام در "دوستت دارم" تکرار می شوی

تو مدام در "دوستت دارم" تکرار می شوی

ولی من هنوز در اولین سر مشق آن مانده ام!
نه ایراد از من است
و نه از قلم های بی گناه
تو را می نویسم
اما نمی بینی
لای هیچ سطری هم پنهان نمی شوی
حتی میان هیچ خشمی هم مچاله نمی شوی!
این کاغذ ها هستند
که تو را نمی پذیرند
مبادا نامت
عاشقشان کند!


و این پایان هر قصه ایست

به سوی مرگ آغوش گشوده ام

دنیا را پشت سر گذاشته ام

و آنقدر از دنیا دلخورم

که نمیخواهم برگردم و دوباره به آن نگاه کنم

با گامهایی استوار

قدم بر آرزوهای از دست رفته می نهم

دیگر یه فکر ناکامی هایم و خوشبختی های دست نیافته ام نیستم

دیگر آرزو ندارم به آرزوهایم برسم

و تو ای دنیا

نخواهی توانست مرا تحقیر کنی

زیرا از تو چیزی نمیخواهم

که امتناع کنی از دادنش

تکیه بر خود زده ام

و به آهنگ فریبات فریبت نخورم

میروم تا رها شوم

و تنها سرمایه ام

دلی ست که کسی را نیازرده

و نگهدارنده کینه نبوده است

و سرشار است از زیبایی

*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~

و این پایان هر قصه ایست:

سفر بی بازگشت

اگر تو نبودی شاید

ثبت نام میکردم برای این اطلاعیه ی جدید ناسا

که آدم استخدام میکنند

برای سفری به مریخ

سفری که بازگشت ندارد

... باید توی فضا بمانی تا بمیری

چون هزینه ی بازگشت به قدری است

که نمی ارزد برای ناسا

ناسا دارد حقیقت تلخ دنیای امروز را تف میکند

توی صورت بشریت

اینکه ارزش آدمها به رفتنشان است

نه به بازگشت!

بیا تا برایت بگویم

بیا تا برایت بگویم
چه می کشد آنکه غریب است در ازدحام آشنا .........
در ازدحام بی کسی
فریاد زنم خدایا
جانم بر لب آمد
از اینهمه ملامت
اما ................................
سکوت من دوباره
در ازدحام بی کسی
باشد حدیث دیگری.
................................

دریا ...غروب...و من!

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد

جهان بگشتم و دردا به هیچ شهر و دیار         نیافتم که فروشند بخت در بازار

کفن بیاور و تابوت و جامعه نیلی کن             که روزگار طبیب  است و عافیت بیمار

مرا زمانه طناز دسته بسته و تیغ                 زند به فرقم و گوید که هان سری میخار

زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی      کنم جوشن تدبیر و هم دفع مضار

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد              من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار

عجب که نشکنم این کارگاه مینایی               که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار