دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

سلام ، حال همه ی ما خوب است...


سلام،
حال همه ی ما خوب است.
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.

با این همه عمری اگر باقی بود٬

طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بی درمان...

تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
میدانم همیشه حیات آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

راستی خبرت بدهم خواب دیده ام
خانه ای خریده ام
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار
هی بخند

بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت.
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد.
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد،
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم:

حال همه ی ما خوب است،
اما تو باور نکن. 

سید علی صالحی

نگاهت ...

نگاهم که کردی دلم پر گرفت
دلم غربت زنگ آخر گرفت


نگاهم که کردی سکوتم شکست
درون دلم عشق گویی نشست

 

نگاهم که کردی زمان صبر کرد
دل آسمان را پر از ابر کرد


و بعد از نگاه تو باران گرفت
و عشقی درون تنم جان گرفت


نگاهم کن و باز با من بمان
تو حرف دل بی کسم را بخوان


نگاهم کن ای زندگی بخش من
و با قلبم از عشق حرفی بزن......

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود


وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم، دل نمی‌شود
دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه تو است که عاقل نمی‌شود
تکلیف پای عابرمان چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود
خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟
می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود
تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

نجمه زارع

دختر بصره - ملک الشعرا بهار

دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب

روشن نموده شهر به نور جمال خویش

می خواند درس قرآن در پیش شیخ شهر

وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش

می داد شیخ درس " ضلال مبین " به او

و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش

دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد

با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش

می داد شیخ را به " دلال مبین " جواب

و آن شیخ می نمود مکرر مقال خویش

گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی

کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش

بهتر همان بود که بمانید هر دوان

او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش

من خرابه ها را دوست دارم

من خرابه ها را دوست دارم
وچیزهای بیهوده و دور انداخته را
زیرا چه دیوارها که در روح من فروریخته اند
و چه پندارهای بیهوده که در دل پرورانیده ام
من خرابه ها را دوست دارم
زیرا آنها مرا به یاد عمر خویش
و خرابی خویش می اندازند.


زنده یاد بیژن جلالی