دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

زلف بر باد نده تا نَدَهی بر بادم


Image result for ‫سر زلف‬‎

زلف بر باد نده تا نَدَهی بر بادمناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگرسر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندمطُره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نَبَری از خویشمغم اَغیار مخور تا نکُنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلمقد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نَه بسوزی ما رایاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره‌ی شهر مشو تا ننهم سر در کوهشور شیرین منما تا نکُنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَستا به خاک در آصِف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند رویمن از آن روز که دربند توام آزادم

دل غریب من اى کاش دردیار توبود

دل غریب من اى کاش دردیار توبود
تمام جان من اى کاش درکنارتو بود
بناى بود ونبودم فداى عشق تو شد
اساس هستى وذات من ازتبار توبود.
خیال جان وجهانم ,توبرده اى ازیاد
وگرنه جان وجهانم همه نثار توبود
دراین زمانه هول وسراب بى بارى
تمام برگ وبارم زجویبارتوبود
همه جوانى من با شراب وشعرگذشت
ولىهمیشه دل بى کسم خمارتو بود
توکاهنات منى ,بى تو هیچ درهیچم

که ذره ذره بودمن از غبار توبود

"ابراهیم منصفی"

آرزوی محال



دلم می خواست


زیباترین شعر جهان را

می سرودم



سرودی

با شوکتی بی همانند

شعری که هیچکس را

توان بازگفتنش نباشد

دلم می خواست

از تو می گفتم

از تو

که شاهبانوی جوان سالی های

من بودی.

دلم می خواست

تنها تو را می سرودم

تنها تو را

ای آرزوی محال


"ابراهیم منصفی"

آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟

از کوچه‌های خاطره‌ی من
امشب، صدای پای تو می‌آید،
آه ای عزیزِ دور!
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟


اینجا، پرندگان سحر در من
میلِ گذشتن از سرِ عالم را
بیدار می‌کنند،
اما، شبانگهان:
دیوارها اسارت پنهانیِ مرا
تکرار می‌کنند.

اینجا، مرا چگونه توانی یافت؟
من، از میان مردمِ بیگانه
کس را به غیرِ خویش نمی‌بینم
تصویر من در آینه، زندانی است
من، خیره در مقابل آن تصویر
می‌ایستم که با همه ننشینم.

اینجا، مرا در آینه خواهی دید:
آیینه‌ای شگفت که همتای ساعت است،
آیینه‌ای که عقربه‌های نهان او
در چارچوب سود و زیان کار می‌کنند،
آیینه‌ای که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها
در ذهنِ بی‌ترحمِ سوداگرانه‌اش
تصویرِ تابناک مرا تار می‌کنند.
اینجا، زمان، طلاست:
هر لحظه‌اش به قیمتِ اکسیر و کیمیاست،
اما، ضمیرِ من
تقویمِ بی‌تفاوت شب‌ها و روزهاست.

اینجا، غروب، رنگ جنون دارد،
باران، صدای گریه‌ی تنهایی است،
چشمِ ستارگان، همه نابیناست.


اینجا، من از دریچه فراتر نمی‌روم:
دیوارِ روبرو
سرحدِ ناگشوده‌ی دیدار است.
اینجا، چراغِ خانه‌ی همسایه
چشم مرا به خویش نمی‌خواند:
بیگانگی، گزیده‌ترین یار است.

 
اینجا، درین دیار،
درها، همیشه سوی درون باز می‌شود.
در سرزمین غربتِ اندوهگینِ من،
در زیرِ آسمانِ مه‌آلودِ باختر،
شب در دلِ من است،
صبح از شقیقه‌های من آغاز می‌شود.

اینجا، چو من، غریبِ غمینی نیست
در وهم شب، چراغِ یقینی نیست،
تنها، صدای یک دلِ سرگردان
با بانگِ پای رهگذری حیران
در کوچه‌های خاطره می‌پیچد،
آه ای عزیز دور!
آیا تو در پناه کدامین در،
یا در پسِ کدام درخت ایستاده‌ای؟
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ...
"نادر نادرپور"

با من حرف بزن

برایش نوشتم
با من حرف بزن
اینکه نباشی ، نبینمت ،نبویمت
دوای دردهایمان نیست
گاهی این نبودن ها
خلاهایی را در آدمی به جای می گذارد
که یک عمر تاوانش را خواهیم داد
باور کن دست خودم نیست
من به ندیدنت ، نبودنت
عادت نمی کنم
برایش نوشتم
با من حرف بزن
رها کردن دستهایت کار من نیست

حاتمه ابراهیم زاده