دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

می خواهم برگردم

 می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : 


 پدر تنها قهرمان بود . 

 

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد  


بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... 


بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . 


تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. * 


تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود 


و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!

می روم خسته و افسرده و زار

می روم خسته و افسرده و زار 
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما 
دل شوریده و دیوانه خویش 
می برم تا که در آن نقطه دور 
شستشویش دهم از رنگ نگاه 
شستشویش دهم از لکه عشق 
زین همه خواهش بیجا و تباه 
می برم تا ز تو دورش سازم 
ز تو ای جلوه امید محال 
می برم زنده بگورش سازم 
تا از این پس نکند یاد وصال ...!!!

برایِ تــــو می نویسم

برایِ تــــو می نویسم
 

می روم و پشت خواهم کرد به تمامیِ تپشهایِ این دقایــــق
 

دل خواهم کَند ،
 

بی تـــــو خواهم زیـست ،
 

گوش خواهم سپرد ،
 

فریــاد خواهم شد ،
 

مهربان نخواهم بـود ،
 

دل نخواهم سپرد ،
 

آرامـــــتر که شدم ،
 

بــــــی تــــــو خواهم مــــــــــــ ـــرد ... !

نمی دانم چه می خواهم خدایا

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان میگریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانه من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها


                                                            فروغ