دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

با یاد دست های تو

هنگامه ی شکوفه ی نارنج بود و من

با یاد دست های تو،

                                           -سرمست-

تن را به آن طبیعت عطرآگین

جان را به دست عشق سپردم

با یاد دست های،

                                       ناگاه!

مشتی شکوفه را

بوسیدم و به سینه فشردم!

(زنده یاد فریدون مشیری)

برای تو

مرا به خاطر بسپار

با دو تکه نان داغ از پس هر بر آمدن آفتاب

 

مرا به خاطر بسپار

با گردی که از شانه هایم می تکاندی تا آرام شوم

 

مرا به خاطر بسپار

با دستانی که همیشه هزار واژه داشت و  دستهای تو به نشانه یافتن جهت باد

 

مرا به خاطر بسپار

با هزار راه که برای یافتنت طی کردم و هنوز راه تازه نیافتم

 

مرا به خاطر بسپار

تنها به خاطر همهء تنهایی هایمان

 

مرا به خاطر بسپار

از خیابانهایی که طولانی به نظر میرسید و من هرگز به انتها  نرسیدم

از پس کوچه هایی که پیاده رو نداشت

از دیوارهایی که جای پای مورچه ای بود که هزار بار افتاده بود اما دل از گندمکش نکنده بود.

از به خاطر سپردن تمام خاطراتی که نتوانستیم به خاطر بسپاریم...     مرا به خاطر بسپار ...

مرا به خاطر بسپار

آینه

یک سرِ مو، در همه اعضاىِ من،

نیست به فرمانِ من، اى واىِ من!

عاریتى بیش نبود، اى دریغ،

عقلِ من و هوشِ من و راىِ من‏

چند خورم سنگِ حوادث که نیست‏

مشتِ گِلى بیش، سراپاىِ من!

در غمِ فردایم و غافل که کُشت‏

امشبم اندیشه فرداىِ من‏

خاکم و دورم ز سرِ کوى تو

آه که خالى‏ست ز من جاىِ من!

با چو منى دشمنى انصاف نیست‏

دشمنِ من بس دلِ تنهاىِ من‏

خار زبون را شررى دوزخ است‏

کیفرِ من بس غمِ دنیاىِ من!

از سرکویت دلِ حسرت نصیب‏

مى‏رود، امّا نرود پاى من‏

خار جُدا رُسته ز شاخ گُلم‏

نیست کسى یارِ من الاّى من‏

آینه‏ام، رازِ درونِ مرا

نیک توان دید ز سیماىِ من‏

آن به زیان شهره متاعم که نیست‏

هیچ کسى را سرِ سوداىِ من‏

شکوه بیجا ز فلک چون کنم‏

کیستم و چیست تمنّاى من؟

خیلی برای گریه دلم تنگ است !

انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز ، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !
انگار
این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم !
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است !
آه ، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !

نام تو(زنده یاد فریدون مشیری)

گوشم هر بار زنگ میزند

 از شوق ، نا م تو را می برم !

                              شگفتا !

بینم نامم زِ خاطر تو گذشته ست !

ای که به یاد منی ،

                 به یاد تو هستم .

 

بر در و دیوار ِتار و پود ِوجودم ،

نام تو را ،

دستِ گرمِ عشق نوشته است !

وین دلِ سرگشته ، این کبوترِ عاشق

گِردِ تو تنها  نه ،

                  گِردِ  نامِ  تو گشته ست !

 

نام  تو را می برم  ،

                       همیشه ،

                                   به هر حال ،

نام تو در من طنینِ بالِ فرشته ست .

نام تو در من ، نسیم باغ بهشت است.