دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

وقتی هستی...


وقتی هستی
همه‌ی هستی‌ام را
با لبم
می‌گذارم روی شانه‌هات.

وقتی هستی
نگاهم تاب نمی‌آورد
مثل رنگ
روی تنت شُره می‌کنم.

وقتی هستی
هیچ چیز کم نیست
خدا هم هست آن بیرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصیده بود آن شب!


عباس معروفی

دلم با تو بودن می خواهد


دلم با تو بودن می خواهد

بگو با بهار باز می گردی
بگو دست مرا در باد می گیری
و بوی عشق می پیچد
بگو با هم ترانه سر می دهیم
و جوانه می زنیم
شکوفه می دهیم
سبز می شویم
بگذار بهارنارنج را من از کنج لبانت برچینم
بگذار هرم نفسهایت ذوب کند تردید را
ترس هایم یخ بسته اند
بتکان غبار اندوه را از دل و جان
ایوان را سراسر شمعدانی کاشته ام
بیا
بیا و ببر مرا به سیاره خویش
آنجا که زمستان ندارد
که می گوید با یک گل بهار نمی شود؟
می خواهم گل همیشه بهارت باشم
آه... چرا فصل ما از راه نمی رسد؟

 

شعر از: پرستش

مثل گنجشکها دوست دارمت...


مثل گنجشکها دوست دارمت...

مثل گنجشک هایی

که میدانند پای کدام پنجره ای ،

نزدیک کدام درخت...

مثل گنجشک ها بغض میکنم وقتی پنجره را می بندی

میمانم پشت شیشه ، زیر برف و یخ میزنم از شب!

من گنجشکم!

مثل گنجشک ها دوست دارمت....

دانه بریزی

یا نریزی...


منبع: وبلاگ از شراب تا سراب

دوستم داشته‌ باش…


دوستم داشته‌ باش… و نپرس چگونه

و در شرم درنگ نکن

و تن به ترس نده

بی‌شِکوه دوستم داشته‌باش

نیام گلایه‌ دارد که به پیشوازِ شمشیر می‌رود؟

دریا و بندرم باش

وطنم وَ تبعیدگاهم

آرامش و توفانم باش

نرمی و تُندی‌ام…‌

دوستم داشته‌باش… به هزاران هزار شیوه

و چون تابستان مکرر نشو

بیزارم از تابستان

دوستم داشته باش… و بگو

که نمی‌خواهم بی‌صدا دوستم داشته باشی

و آری به عشق را

در گوری از سکوت نمی‌خواهم

دوستم داشته‌باش… دور از سرزمین ظلم و سرکوب

دور از شهرِ سرشار از مرگ‌مان

دور از تعصب‌ها

دور از قیدوبندهاش

دوستم داشته‌باش… دور از شهرمان

که عشق به آن پا نمی‌گذارد

و خدا به آن نمی‌آید.

 

"نزار قبانی"

نگاهت

نگاهت،
تکرار مکرر بهار ست وُُ
خنده ات،
شکفتنِ غنچه های محجّبه .
نه؛ مرا حرفی نیست .
هر چه می خواهی بکن .
بگذار این بار هم کارها باب میل تو باشد .
می خواهی بروی
وُ مرا انیس رنج دوریت
وُ همنشین حسرت دیدارت گردانی ؟
باشد، برو، خدانگهدار
سفر بخیر
برو و رمه ی نگاهت
وُ نسیم عطرت را نیز با خود ببر .
و حتا آن لبان لعلینت را
که من، هر بار برای بوسیدنشان
مسیر پر از اضطرابِ و التهابِ
گلو گاه و چانه ات را
به آرامی و ُ وسواس می پیمودم
و ُ ناگاه بی آنکه تو بدانی
به یورشی
به تسخیر خویش در می آوردمشان .
می خواهی بروی؟ برو، مرا حرفی نیست .
امّا بر سر گذرت
بر بلندای صعب العبور ترین قلّه ای که می شناسی
با سرخی لبانت
لاله ای بکار
تا من هر روز برای دیدنش
کوه ها، درّه ها وُ سنگلاخ ها را بپیمایم
و تجربه ی مکرر کنم
سختی دیدارت را