دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

گم کرده

وای بر من
گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
که این سو
پیرمردی با سپیدی های مو
و هزاران بار مردن رنج بردن
با خمی در قامت از این راه دشوار
که این سو
دستها خوشکیده
دل مرده
به ظاهر خنده ای بر لب
و گاهی حرفهای پیچ در پیچ
و هم هیچ
و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و خود ناچیز
وای بر من
گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
که آن سو
نازنینی غنچه ای شاداب و
صدها آرزو بر دل
دلی گهواره عشقی
که چندی بیش نیست شاید
و از بازیچه بودن سخت بیزاریست
وای بر من
گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
و عاشق گشتن و عاشق نمودن
سخت دشوار است

کمکم کن

حست میکنم نه نزدیکتر به رگهایم بلکه در رگهایم ...

حست میکنم نه آن دور نه در آسمان نه در کعبه بلکه در دستانم....

حس میکنمت عزیزدل ...

در دلم در قلبم در زبانم درچشمانم ...

تو اینجایی ،همیشه بودی من نبودم وشرمسارم از نبودنم تو همیشه حاضربوده ای ومن غایب...

تو همیشه دلنگرانم بوده ای این من بوده ام که تورا ندیده ام ...

تو وفاکردی باصدجفایت ومن جفاکردم باصد وفایم ....

تو آنی که آنی مرا تنها نگذاشتی ومن منی هستم که فقط من بودم ...

تو ،تو،تو،آه از تو....

وای از من ...

از من بی تو از نفسی که بی تو فرو رود ...

کاش دیگران نفس بر نیایید اگر چنین فرو رود...

تو میخوانی مرا ومن اجابت نمیکنم تورا ومن میخوانم تورا وتو اجابت میکنی مرا ومرا از کرامتت شرمیگین ...

هیهات که تو اهل کرمی ومن...

ومن حقیرم ،نمیشنونم صدایت را ...

نمیبینم روی ماهت را...

میخواهم بیایم ...

این بار دیگر ...

این بار دیگر...

این بار دیگر...

چگونه قل دهم که این بار می آیم؟

آخر از آن خبر ندارم آخر به دستان توست همه چیزدر دستان توست ...

کمکم کن ...

کمکم کن میخواهم بیایم ....

آخر باید آمد،باید آمد...

چه خسته...چه با پای شکسته...چه با دست بسته...باید آمد...

باید آمد...

باید آمد...

اگر نیایم کجا بروم ؟

آخر مقصد از ازل نمایان بود،

اگر نیایم گم میشوم،

اگر نیایم ،

اگر نیایم هوس ازپای مرا درمی آورد اگر نیایم ...

وای بر من اگر نیایم...

چه خسته...چه با پای شکسته...چه با دست بسته...باید آمد...

وای اگر قدم بر ندارم وای اگر نتوانم ...

وای اگر...؟

امانم را بریده این نفس...

امان از نفس سرکش که سرکشی میکند وبس...

کمکم کن که جز توپناهی ندارم که اگر تو مرا در نیابی من ،من...

کمکم کن که بیایم

اگرچه خسته ...اگرچه باپای شکسته ...اگر چه با دست بسته...

به ابد خواهم برد

من به درماندگی صخره و سنگ

من به آوارگی ابر و نسیم

من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی گیسوان تو به یادم می آید

شعر چشمان تو را می خوانم

چشم تو چشمه شوق

چشم تو ژرف ترین راز وجود برگ بید است که با زمزمه جاریه باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد

تو تماشا کن

که بهاری دیگر

پاورچین پاورچین

از دل تاریکی میگذرد

و تو در خوابی

 پرستو ها خوابند و تو می اندیشی

به بهاری دیگر

به یاری دیگر

اما برای من

نه بهاری

و نه یاری دیگر


- افسوس

من و تو  دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست

از سر این بام

این صحرا

این دریا

پر خواهم زد

خواهم مرد

 و غم تو این غم شیرین را

با خود به ابد خواهم برد

بعد از مرگم

بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

 و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

 برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

.بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

 هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را  حس نخواهی کرد..

.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

 تا بگوید

:"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...

.باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

.نوشتم:"دوستت دارم"

و

 نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....

روزی به خاک بر می گردم

 سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...

روزی که ره گذری غریبه

 گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی آن قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

 و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

 که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...

.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...

بعد از مرگم  چه کسی

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟


بعد از مرگم چه کسی

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟

بعد از مرگم چه کسی

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟

بعد از مرگم چه کسی

برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟

بعد از مرگم چه کسی

به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟

بعد از مرگم چه کسی … ؟!

بسان من!(زنده یاد بیژن جلالی)

هر دیوار کهنه ای

گوئیا

بآرزوی من

ماننده است

که از آن

چیزی فروریخته

وآن را میل

بسوی خاک است

هر کوره راه گمشده

و ناهمواری

گوئیا

به دل من ماننده است

که دیگر کسی

از آن عبور

نمی کند

هر طاق ترک

برداشته ای

گوئیا بروح من،

می ماند

که شکافی تاریک

در سرتاسر آن

دویده است!