دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

فراق روی تو می‌سوزدم جگر، چه کنم؟

اوحدی_مراغه_ای Instagram posts (photos and videos) - Picuki.com

فراق روی تو می‌سوزدم جگر، چه کنم؟   ز کوی عافیت افتاده‌ام بدر، چه کنم؟
به دل کنند صبوری چو کار سخت شود    دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز    برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
دلی که بود، به زلف تو داده‌ام، دیرست    کنون ز هجر تو جان می‌کنم، دگر چه کنم؟
ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل    مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:   منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟

کی بوده ای نهان که هویدا کنم تو را

برگزیده اشعار فروغی بسطامی؛ عاشقانه های کوتاه و بلند | ستاره

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را

کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را


غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را


با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را


چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد

تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را


بالای خود در آینهٔ چشم من ببین

تا با خبر زعالم بالا کنم تو را


مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را


خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم

خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را


گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را


طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را


زیبا شود به کارگه عشق کار من

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را


رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را


با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی

میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

"فروغی بسطامی"

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

عکس پروفایل شعر عاشقانه ی مولانا - نیوزین

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم


چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم


دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم


تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم


رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم


به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم


فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم


مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم


شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم


دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم


من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم - مولیزی

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم


به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم


حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم


مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم


بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم


مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم


به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم


مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم


به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم