دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود

تو از فرق تا قدم، جانی! - نامه های زهرا

نگویم آب و گل است آن وجود روحانی

بدین کمال نباشد جمال انسانی


اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق

گل بهشت مخمر به آب حیوانی


به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم

که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی


وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد

مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی


گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد

چو من شوی و به درمان خویش درمانی


دلی که با سر زلفت تعلقی دارد

چگونه جمع شود با چنان پریشانی


مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم

رواست گر بنوازی و گر برنجانی


ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن

بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی


طمع مدار که از دامنت بدارم دست

به آستین ملالی که بر من افشانی


فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود

برای عید بود گوسفند قربانی


روان روشن سعدی که شمع مجلس توست

به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی

آمدی طبعم شکوفا شد، بهارانی مگر؟

ehsan (@ehsan07299471) / Twitter

آمدی طبعم شکوفا شد، بهارانی مگر؟

صورتم شد خیس خیس ازشوق، بارانی مگر؟


آمدی با دیدنت برخاست در من مرده ای

روح رستاخیزی من ! در تنم جانی مگر؟


آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را

پیش پایت سر بریدم عید قربانی مگر؟


تا ابد دیوانه ی زنجیری موی توام

نیست امّید رهایی از تو، زندانی مگر؟


خواستی عشق زلالم را بسنجی با قسم

ای تو تنها بر لبم سوگند، قرآنی مگر؟


خواستی گرد فراموشی نگیرد قلب من

لحظه ای از چشم این آئینه پنهانی مگر؟


شرط کردی خالی از یادت نباشد خاطرم

خود که صاحب‌خانه ای ، ای خوب ! مهمانی مگر؟


شرط کردی جز تو درمن گام نگذارد کسی

قلعه ای متروک و گمنامم، نمی دانی مگر؟


آن قدر رفتی و برگشتی که ویران شد دلم

حس صحرا گرد شهرآشوب ! توفانی مگر؟


گردباد دامن موّاجت آتش زد مرا

رقص مشعل های روشن در زمستانی مگر؟

"حمید رضا حامدی"

ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم

پــــروفــــایـــل لند
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

کردم به دست خویش تبه روزگار خویش

عمر ادیب - نگرانی یعنی تباه کردن لحظه‌های کنونی زندگی برای... | Facebook

کردم به دست خویش تبه روزگار خویش

در حیرتم به جان عزیزان ز کار خویش

 

آتش زدم به خرمن پروانه و چو شمع

می سوزم از شکنجه شبهای تار خویش

 

آن صید تیر خورده از باغ رفته ام

کز خون نوشته ام به چمن یادگار خویش

 

آن ابر سرکشم که به یک لحظه خیرگی

باریده ام تگرگ به باغ و بهار خویش

 

گریم گهی به خنده دیوانه وار خود

خندم گهی به گریه بی اختیار خویش

 

چون لاله تا به خاک نیفتد پیاله ام

فارغ نمی شوم ز دل داغدار خویش

 

چون شمع اشک می شودش جمله تن  "عماد"

از بس که گریه کرد بر احوال زار خویش

"عماد خراسانی"