دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

رویای تو...



وقتی که خانه نیستم
کلید را دم پله اول
زیر همان گلدان سفال همیشگی گذاشته ام
رویایت اگر آمد

پشت در نمی ماند !

"سیروس جمالی"

Image result for ‫حسرت درناها‬‎

پرِ پرواز ندارم،
امّا دلی دارم و حسرتِ دُرناها

"احمد شاملو"

Image result for ‫هوا ابریست نفس بالا نمی آید‬‎
هوا ابریست نفس بالا نمی اید.
بزن باران"نوازش کن،تن رنجور مردم را...!
زمین حال بدی دارد...!
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺰﻥ ﺍﮐﻨﻮﻥ
ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻓﺼﻞ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ
ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﺳﺨﺖ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻦ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺁﺏ ﮔﺮﺩﺩ ﮐﯿﻨﻪ ﻣﻦ
ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﻣﺮﮔﺰﺍﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻦ
ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻦ
ﺑﺰﻥ ﻣﻦ ﺗﯿﺮﻩ ﺍﻡ
ﭘﺎﮐﻢ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﻏﺼﻪ ﻣﻦ
ﺑﺰﻥ ﺑﺮ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻦ
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺰﻥ ، ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺁﻏﺎﺯﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﺰﻥ ، ﺍﯾﻦ ﻏﺼﻪ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﻣﻨﻢ ﻗﺼﻪ
ﻣﻨﻢ ﻏﺼﻪ
ﻣﻨﻢ ﺩﺭﺩ
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺰﻥ ﻣﻦ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻡ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺮﺩﻣﯽ ﻫﺎ ﺑﯽ ﻏﺒﺎﺭﻡ
ﺷﺮﺍﺑﻢ ﺧﺎﻟﺼﻢ
ﺁﺑﻢ ﺯﻻﻟﻢ
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺑﺮﻭﯾﺪ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺳﻨﮓ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮔﻮﯾﺪ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﻭﯾﺪ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﮔﺮﺩﺩ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﮔﺮﺩﺩ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﺎ
ﺭﻓﯿﻊ ﻗﻠﻪ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﮔﺮﺩﺩ ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯽ ﺑﺎﺯ؟
ﺑﺰﻥ،ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺳﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺗﻢ ﺑﺒﺎﺭﻡ
ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﺒﺎﺭﻡ
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺰﻥ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺰﻥ ﺩﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺰﻥ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ
شاعر:نامشخص

چتر دلتنگی من باز شده

Image result for ‫چتر دلتنگی‬‎

من همان فرهادم

تو همان شیرینی...

چتر دلتنگی من باز شده

نفسم بارش تصویر ترا خواهانند

تَرَک قلب من امروزی نیست

چند صباحی است که در یاد تو بی تاب شده... 

بی قرار از همه ثانیه ها

گم شدم در غم تصویر تو باز

کاش این روز قدمش پایان داشت 

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

Image result for ‫خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی‬‎
خبرت خرابتر کرد جراحت جداییچو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستیچه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردیشب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتمنه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانمکه جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستانتو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتمدگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحتبرو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبانبکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودننه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی