دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

Stream همه عمر برندارم سر از این خمار مستی. ـ استاد بنان، استاد معروفی by  Sima Fouladi | Listen online for free on SoundCloud
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

آرامش است عاقبت اضطراب ها

نـیـم بـیتے - آرامش است عاقبت اضطراب‌ها...❤ #صائب | Facebook

ای حسن پرده سوز تو برق نقاب ها
روی عرق فشان تو سیل حجاب ها

از نقطه های خال تو در هر نظاره ای
بیرون نوشته حرف شناسان کتاب ها

از انفعال روی تو گلهای شوخ چشم
بر پیرهن فشانده مکرر گلابها

در رشته می کشند گهرهای آبدار
در موج خیز حسن تو دام سرابها

افکنده اند در جگر سنگ رخنه ها
از موج تازیانه حکم تو آبها

در مجلس شراب تو از شوق می زنند
پروانه وار سینه بر آتش کبابها

شادم ز پیچ و تاب محبت که می رسد
آخر به زلف، سلسله پیچ و تابها

از آه ما در انجمن حسن می پرد
چون نامه های روز قیامت نقاب ها

بیدار شو که در شب یلدای نیستی
در پرده است چشم ترا طرفه خوابها

بیداری حیات شود منتهی به مرگ
آرامش است عاقبت اضطراب ها

تسلیم شو، وگرنه برای سبکسران
تابیده اند از رگ گردن طناب ها

صائب به این خوشم که مرا آزموده اند
شیرین لبان به باده تلخ عتابها

پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست

مولوی :: پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
نظاره تو بر همه جان‌ها مبارکست

یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانسته‌ای که سایه عنقا مبارکست

ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست

ای صد هزار جان مقدس فدای او
کید به کوی عشق که آن جا مبارکست

سودایییم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارکست

ای بستگان تن به تماشای جان روید
کخر رسول گفت تماشا مبارکست

هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشت‌های مصفا مبارکست

چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان
بی گوش بشنوید که این‌ها مبارکست

ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست

یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود
کس تخم دین نکارد الا مبارکست

سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست
پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست

می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارکست

نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست

بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست

آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست

دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست

هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست

بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست

ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی

استوری عاشقانه هوای موی تو دارم؛ شجریان

بکش ار کشی به تیغم بزن ار زنی به تیرم
بکن آنچه می توانی که من از تو ناگزیرم
همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید
بکن ار کنی قبولم ببر ار بری اسیرم
سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان
تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم
نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم
بچه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم
ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
مگر ای جوان رهانی ز غم جهان پیرم
تو به راه باد گویا سر زلف خود گشودی
که ز مغز جای عطسه همه می جهد عبیرم
طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی
تو نیامدی و ترسم که درین طلب بمیرم
مگرم نظر بدوزی به خدنگ جور ورنه
همه تا حیات دارم نظر از تو برنگیرم
به هوای مهر محمود چو ذره در نشاطم
که چو آفتاب روزی به فلک برد امیرم

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

حافظ - #مشاعره کنید . . به کجا برم شکایت به که گویم این... | Facebook

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی


شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم

که به همت عزیزان برسم به نیک نامی


تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن

که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی


عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود

نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی


اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی


ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی


سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی


به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی


بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی