دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به تو که میرسم...

متن به تو که میرسم مکث میکنم ان... | زیبا متن

به تو که میرسم؛

مکث میکنم.
انگار در زیبایی ات
چیزی جا گذاشته ام
مثلا در صدایت... آرامش،
یا در چشم هایت... زندگی...

"نیما یوشیج"

ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد


ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد - عکس ویسگون

ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد

کی شبروان کویت آرند ره به سویت

عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد

ما با خیال رویت، منزل در آب دیده

کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد

هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید

هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد

در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد

گر با تو بر سر و زر، دارد کسی نزاعی

من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد

دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟

در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق

ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد

از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش

آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد

هر کرا دل باختیار خودست

کمال‌الدین اسماعیل

هر کرا دل باختیار خودست

آرزوهاش در کنار خودست


غمگساری ندارد و عجب آنک

هم غم یار غمگسار خودست


گله از دوست چون کنم که مرا

همه رنج از دل فکار خودست؟


دوست را هر که بهر خود خواهد

او نه عاشق که دوستار خودست


عاشق آنست در جهان کو را

بود و نابود بهر یار خودت


ز آب چشم ار چه دامنم تر شد

آتش سینه برقرار خودست


بس که از دیده اشک میبارم

شرمم از چشم اشکبار خودست


جان من می بری، ببر، چه کنم؟

بخداکت هم از شمار خودست


نیست در روزگار تو یک دم

که نه مشغول روزگار خودست


عذر میخواستم ز غم که دلم

از صداع تو شرمسار خودست


گفت زنهار این حدیث مگوی

که مرا خدمت تو کار خودست

"کمال الدین اصفهانی"

جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست

سلام حالت خوبه - در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست جایی که تو باشی خبر از خویشتنم  نیست اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم یارای سفر با تو

  در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست

جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست


اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم

یارای سفر با تو و رای وطنم نیست


این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ

صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست


بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند

بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست


دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار

دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست


بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهاییست

من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست


در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا

راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست


تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز

روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست

"محمدرضا شفیعی کدکنی"

 

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم - دشت مشوش
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان


مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان


نظری مباح کردند و هزار خون معطل

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان


سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان


اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان


اگرم نمی پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان


نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو

که قیامتست چندان سخن از دهان خندان


اگر این شکر ببینند محدثان شیرین

همه دست ها بخایند چو نیشکر به دندان


همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی

که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان