دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بس لایق و در خوری تو ما را


ای دوست بیا که ما تورائیم

بیگانه مشو، که آشناییم

رخ بازنمای، تا ببینیم
در بازگشای، تا درآییم

هر چند نه‌ایم در خور تو
لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم

چون بی‌تو نه‌ایم زنده یک دم
پیوسته چرا ز تو جداییم؟

چون عکس جمال تو ندیدیم
بر روی تو شیفته، چراییم؟

آن کس که ندیده روی خوبت
در حسرت تو بمرد، ماییم

ماییم کنون و نیم جانی
بپذیر ز ما، که بی‌نواییم

تا دور شدیم از بر تو
دور از تو همیشه در بلاییم

بس لایق و در خوری تو ما را
هر چند که ما تو را نشاییم

آنچ از تو سزد به جای ما کن
نه آنچه که ما بدان سزاییم

هم زآنِ توییم، هر چه هستیم
گر محتشمیم و گر گداییم

از عشق رخ تو چون عراقی
هر دم غزلی دگر سراییم

تو با کدام باد می‌روی؟

متن هوا بد استتو با کدام باد می رو... | زیبا متن

چه فکر می‌کنی؟

که بادبان شکسته زورق به گِل نشسته‌ای‌ست زندگی؟

در این خراب ریخته

که رنگ عافیت ازو گریخته

به بُن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب درکبود دره‌های آب غرق شد

هوا بد است

تو با کدام باد می‌روی؟

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی‌شود

تو از هزاره‌های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشانِ نقشِ پای توست

در این درشتناک دیولاخ

ز هر طرف طنین گام‌های ره‌گشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفای توست

به گوش بیستون هنوز

صدای تیشه‌های توست

چه تازیانه‌ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گذشت سربلند

زهی که کوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه من

هنوز آن بلندِ دور

آن سپیده آن شکوفه‌زار انفجار نور

کهربای آرزوست

سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟

جهان چو آبگینه شکسته‌ای‌ست

که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت

جنان نشسته کوه درکمین دره‌های این غروب تنگ

زمان بی‌کرانه را

تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش

"هوشنگ ابتهاج"

مرا گویی کجایی من چه دانم

ادب و عرفان - جمله‌ای که تکیه کلامِ سالکِ حیران است و ناخودآگاه بر زبانِ او  جاری می‌شود، «نمی‌دانم» و «من چه دانم» است. مولوی در غزل اشاره به همین حیرت  عارف

مرا گویی که رایی من چه دانم

چنین مجنون چرایی من چه دانم


مرا گویی بدین زاری که هستی

به عشقم چون برآیی من چه دانم


منم در موج دریاهای عشقت

مرا گویی کجایی من چه دانم


مرا گویی به قربانگاه جان‌ها

نمی‌ترسی که آیی من چه دانم


مرا گویی اگر کشته خدایی

چه داری از خدایی من چه دانم


مرا گویی چه می جویی دگر تو

ورای روشنایی من چه دانم


مرا گویی تو را با این قفس چیست

اگر مرغ هوایی من چه دانم


مرا راه صوابی بود گم شد

ار آن ترک ختایی من چه دانم


بلا را از خوشی نشناسم ایرا

به غایت خوش بلایی من چه دانم


شبی بربود ناگه شمس تبریز

ز من یکتا دو تایی من چه دانم