دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند

سنایی غزنوی » تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن

گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند

صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند


باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد

هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند


من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم

آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند


هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود

بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند


بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست

مختصر آنست کار از روی آگاهی کند


خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین

کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند


تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن

عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند


ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل

عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند

"سنایی"

گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند

سنایی غزنوی » گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند

گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند

صد هزاران ماہ، آن شب خدمت ماهی کند


شاه این قصه تو، من هم از گدایان می شوم

پادشاهی یادی از بیچاره ها گاهی کند


تو فقط یک شب شبیه آنچه می خواهم، بشو

این، منِ شاعر، برایت آنچه می خواهی کند


دوری کنعان و مصر آرزوها، سخت نیست

تو زلیخا باش، یوسف خانه در چاهی کند


با دروغی از تو، قلبم می شود غرق سرور

کارها با قلب عاشق، وعده ای واهی کند


با خیال وصل تو، گفتم هزاران مثنوی

شعرهایم کاروانها سوی تو راهی کند


کاشکی می شد بخوانی قصه ی درد مرا

یا که راهی باز در قلب شما،آهی کند


در غزلهایم، تو شاهی، من گدایت، همچو من

نوکری در محضرت از ماه تا ماهی کند


قدرت اشعارم من از قدرت عشق شماست

این غزلها کوه های درد را کاهی کند


می شوم یک شاعر درباری، شاهِ شاعران

گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند

منبع:http://jirjirack.blogfa.com/post/420


تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده‌ام

مولانا - #مشاعره کنید . . این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام این بار من  یک بارگی از عافیت ببریده‌ام دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام عقل

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام


دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام


ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام


دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته

من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام


امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد

خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام


من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او

من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام


از کاسهٔ استارگان وز خون گردون فارغم

بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام


من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام


در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون

دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام


مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون

یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام


چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا

زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام


در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام


تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم

تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام


من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن

بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام


زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام


در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن

صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام


چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی

بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام


پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من

کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام


نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن

مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام


پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده

زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام


تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی

زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام


عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد

من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام


خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن

بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام


هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا

کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

عکس پروفایل زیبا ❤️رنگ رخساره خبر می دهد – معرفی کانال

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم


هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم


گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم


نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم


درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم


سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

زبان خامه ندارد سر بیان فراق - مولیزی

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق


دریغ مدت عمرم که بر امید وصال

به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق


سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم

به راستان که نهادم بر آستان فراق


چگونه باز کنم بال در هوای وصال

که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق


کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی

فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق


بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود

ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق


اگر به دست من افتد فراق را بکشم

که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق


رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب

قرین آتش هجران و هم قران فراق


چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست

تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق


ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار

مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق


فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ریسمان فراق


به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ

به دست هجر ندادی کسی عنان فراق