دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه

Image result for ‫امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه‬‎
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه

"حسین منزوی"

 

مرا خود با تو سری در میان هست

Image result for ‫مرا خود با تو سری در میان است‬‎

مرا خود با تو سری در میان هست

وگرنه روی زیبا در جهان هست

وجدی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر،ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی دل نشانی

وگر غایب شوی در دل نشان هست


"سعدی شیرازی"

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

Image result for ‫اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم‬‎

چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان

مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان

نظری مباح کردند و هزار خون معطل

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان

سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو

که قیامت است چندان سخن از دهان خندان

اگر این شکر ببینند محدثان شیرین

همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان

همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی

که میان گرگ صلح است و میان گوسفندان

جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو


Image result for ‫هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت‬‎

هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت

اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت

رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن

خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت

خار خار گل رویت، چو به باغی بروم

بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت

دل من بی‌رسن زلف تو چون سنگ شود

بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت

بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی

. . .

در غمت زار بگریم من و از بی‌مهری

بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت

اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهٔ خویش

چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت

آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟

بی‌تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟

پیش زخم تو به از سینه سپر می‌بایست

با غم عشق تو تدبیر دگر می‌بایست

احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟

پیشتر زانکه درافتیم، حذر می‌بایست

هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار

باز گویم که: از این سوخته‌تر می‌بایست

آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد

دامنم بی‌تو پر از خون جگر می‌بایست

آبرویم ببرد هر نفس این دیدهٔ تر

خاک پای تو درین دیدهٔ تر می‌بایست

جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو

با چنین دل غم عشق تو چه در می‌بایست؟

اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد

شمع رخسار تو در پیش نظر می‌بایست

ای دلم برده، مرا بی‌دل و بی‌هوش مکن

کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن

تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز

هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز

گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم

دیدهٔ من نشکیبد ز لقای تو هنوز

بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی

ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز

گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا

ما در آن درد به امید دوای تو هنوز

ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود

تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز

گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر

که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز

اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال

که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز

راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟

که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟

مرا آتش صدا کن

Image result for ‫مرا آتش صدا کن‬‎

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده , تا ببارم بر عطش‌هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا رودی بدان و یاری‌ام کن تا در‌آویزم
به شوق جذبه‌وارت تا فرو ریزم به دریایت 

کمک کن یک شبح باشم مه‌آلود و گم اندر گم
کنار سایه‌ی قندیل‌ها در غار رؤیایت 

خیالی، وعده‌ای،‌وهمی، امیدی،‌ مژده‌ای،‌ یادی
به هر نامه که خوش داری تو،‌ بارم ده به دنیایت 

اگر باید زنی همچون زنان قصه‌ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت,  

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه  
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت !

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی  
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت   

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد  
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت 

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم 
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت   

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان  
که کامل می شود با نیمه ی خود، روح تنهایت 


"حسین منزوی"