دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

انتظار

Stream قطار at قیصر امین پور by miladnasiri | Listen online for free on  SoundCloud
قطار میرود

 تو میروی

 تمام ایستگاه میرود

 و من چقدر ساده ام

 که سالهای سال

 در انتظار تو

 کنار این قطار ایستاده ام

 و همچنان

 به نرده های ایستگاه رفته

 تکیه داده ام.

"قیصر امین پور"

از بس که خلق پشت نقاب ایستاده اند /باور نمی کنند من بی نقاب را

از بس خلق پشت نقاب ایستاده اند... - کاروان سیاه پوشان خدایی | Facebook
با یک‌ نظر گشودی و بستی کتاب را
گفتی:مبارک است ! بیاور شراب را

گفتم: تو نیز مثل من از خویش خسته ای؟
پلکی بهم زدی و گرفتم جواب را

بگذار با محاسبه ی حال و‌ روز خویش
آسان کنیم زحمت روز حساب را

آوخ که ترس و‌ واهمهٔ روز واپسین
از چشم مردمان نگرفته ست خواب را

آیینه را ببخش که با راست گویی اش
آزرده کرد خاطر عالی جناب را

از بس که خلق پشت نقاب ایستاده اند
باور نمی کنند من بی نقاب را

خفاش های قلعهٔ تاریک ذهن شهر
بهتر که آرزو‌ نکنند آفتاب را

روزی یکی از این همه مظلوم در زمین
می افکند به گردن ظالم طناب را

فاضل نظری

بشدی و دل بـبـردی و بـه دست غم سپردی

آینه جام on Twitter:

خبــرت خــرابـتــر کــرد جـراحـت جـدایی
چـو خـیـال آب روشـن کـه به تشنگان نمایی
تـو چه ارمغانی آری کـه بـه دوستـان فرستی
چـه از این بـه ارمغـانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل بـبـردی و بـه دست غم سپردی
شـب و روز در خیـالـی و نـدانـمـت کـجـایی
دل خویش را بگفتـم چو تو دوست می‌گرفتم
نـه عـجـب کـه خوبـرویـان بـکنـنـد بی‌وفایی
تو جفـای خـود بکـردی و نـه مـن نمی‌توانم
کـه جـفـا کـنــم ولـیـکن نـه تـو لایق جفایی
چه کنـنـد اگــر تـحـمـل نکنـنـد زیـردستان
تو هـر آن ستـم کـه خواهی بکنی که پادشایی
سـخنـی کـه بـا تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگــری نمـی‌شنـاسـم تـو بـبـر کـه آشـنـایی
من از آن گذشتم ای یـار کـه بشنوم نصیحت
بــرو ای فـقـیـه و بـا مــا مفـروش پارسایی
تـو کـه گفـتـه‌ای تـأمـل نکنم جمـال خوبان
بکـنـی اگـر چــو سـعـدی نـظـری بـیازمایی
در چشـم بـامـدادان بــه بـهشـت برگشودن
نـه چنـان لطیف باشد کـه به دوست برگشایی

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

کلمات قصار/ سعدی: بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست | خبرگزاری بین المللی  شفقنا

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست


بی‌خانمان که هیچ ندارد به جز خدای

او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست


مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

چندان که می‌رود همه ملک خدای اوست


آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست


کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند

عارف بلا که راحت او در بلای اوست


عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت

در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست


بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست


هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد

گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست


از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد

هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد از عبید زاکانی | شعر نوش

          هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد

مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد

موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده

در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد

با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد

با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد

گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز

سودای پادشاهی حد گدا نباشد

ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را

عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد