دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به دیوارها دل مبند

دیوارها

هرقدر هم بلند باشند

اسیرت نمی کنند،

ما پرواز را آموخته ایم

بیا تا دور دست ترین قله ها پرواز کنیم

و دل انگیز ترین آواز را سر دهیم

من،

رویایی دارم،

به رنگ راز آلود ترین غروب

و طعم عجیب ترین سکوت

شوق بودن با تو

از من آدمی ساخته که غروبها را می فهمد

و تنهایی درختها را احساس می کند

شوق بودن با تو

هر روز ویرانم می کند

تو هم می دانی، عاقبت چگونه خواهم سوخت

در آتشی که گرما بخش زندگی توست

آخرین آواز را سر می دهم:

به دیوارها دل مبند

عابر

تو همان عابری هستی



بهار عشق کردی

تو تکرار بارانی

و نگاهت تابلو قشنگ شبی زیباست

که مرا می خواند

دلم آواره توست.
با گام هایت
که خزان دلم را

خزان نزدیک است

در شبی هراس انگیز

بر فراز برج تنهایی و خلوت

بادی می گیرد

باران می بارد

و من با پیکری خسته و افسرده و خاموش

دیوانه وار زیر باران

فریادم را یکجا سرمی کشم1

و در بهت سکوت می مانم

و همچنان پر می مانم

و لبریز می شوم از سکوت

چقدر خسته ام

احساس می کنم پراز دردم

دردی که تا مغز اندیشه فرو رفته است

من ریشه در سکوت دارم

ریشه در دردهای نهفته !!!

و سرگردان در کوچه تنهایی...

تو دیگر از کجا آمده ای ؟!

از خورشید !!!

یا که از آیینه ها !!!

ای آفتاب خدایت کو؟؟؟

روزی دیگر ...

با رنگی دیگر...

یا که بی رنگی ...

"من در روز دعایم آفتاب نبود"

"من در شب آفتاب را دعا کردم"

خدایت را بگو مرا نیز ببخشد

مرا که هنوز در شک هوای نفسانی خویشم

آفتاب بر من دیگر متاب !

بر منی که خانه ام در تاریکی ست

خانه ای در میان انبوه سیاهی هوس

خزان نزدیک است

و این منم باچشمانی هراس انگیز

و ترسی که بر وجودم رخنه کرده است

و آن تویی

با چشمانی که می پوشاند روح عریان مرا

مرا به حال خود بگذار...

وا بگذار مرا با شانه های خمیده ام

که دیگر جایی برای بال ندارد

مرا توان پرواز نیست

نامه ای برای تو

 

این ترانه بوی نان نمی دهد

بوی حرف دیگران نمی دهد      

 

سفره ی دلم دوباره باز شد

سفره ای که بوی نان نمی دهد      

 

نامه ای که ساده و صمیمی است

بوی شعر و داستان نمی دهد:      

 

...با سلام و آرزوی طول عمر

که زمانه این زمان نمی دهد

 

کاش این زمانه زیرورو شود

روی خوش به ما نشان نمی دهد

 

یک وجب زمین برای باغچه

یک دریچه آسمان نمی دهد

 

وسعتی به قدر جای ما دوتن

گر زمین دهد زمان نمی دهد

 

فرصتی برای دوست داشتن

نوبتی به عاشقان نمی دهد

 

هیچ کس برایت از صمیم دل

دست دوستی تکان نمی دهد

 

هیچ کس به غیر ناسزا تورا

هدیه ای به رایگان نمی دهد

 

کس ز فرط های و هوی گرگ و میش

دل به هی هی شبان نمی دهد

 

جز دلت که قطره ایست بیکران

کس نشان ز بیکران نمی دهد

 

عشق نام بی نشانه است و کس

نام دیگری بدان نمی دهد

 

جز تو هیچ میزبان مهربان

نان و گل به میزبان نمی دهد

 

نا امیدم از زمین و از زمان

پاسخم نه این نه آن ...نمی دهد

 

پاره های این دل شکسته را

گریه هم دوباره جان نمی دهد

 

خواستم که با تو درد ودل کنم

گریه ام ولی امان نمی دهد

قیصر امین پور           

بازدلم بهانه ات را گرفته است

بازدلم بهانه ات را گرفته است

و دیوانه وار وجودم را زیر و رو می کند تا شاید تو را بیابد

چند وقتی است که گم شده ای

در لابلای تار و پور وجودم

اصلاً خودم شده ای،دلم،روحم،قلبم،چشمم،دستم...

خودِ خودِ من شده ای

با این حال از من دوری

دورتر از ستاره ای که تو آن شب آشنایی برای طلوع عشقمان نشانه کردی

واااااااااای چه دست نیافتنی شده ای

چه دور شده ای از من،چه دور مانده ام من از تو و چه مشتاقم برای بودن با تو

آه چه فاصله ای است بین چشمان من و تو

چه دور است بوسه هایت از گونه هایم

وچه سرد است دستانم بی حضور گرمای دستانت

من عاشق دیروزم ومشتاق امروز و دیوانه ی فردا

عاشق حرفهای دیروزت و مشتاق دیدن امروزت و دیوانه ی آغوش فردایت

ای عزیز ترین، حال که مشتاق ترینم بیا، که دیوانگی فردایت را با تمام وجود حس کنم

ولی اگر امروز هم نیایی باز هم دیوانه ات خواهم بود

دیوانه ی نبودنت، دوریت، کم بود حضورت، نداشتن بوسه هایت ...

نگذار دیوانگی نبودنت جنونی کشند شود برای آغازسفر به نیستی

و من بمانم و حسرت بوسه ات

من بمانم و سردی دستانم

من بمانم و ...

بیا که دیگر به حد جنون رسیده ام و سفر نزدیک است