دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

قطار مرا می بردعمر در عمر میگذرد

در انتظار تو... شعری از قیصر امین‌پور - هفت هنر

قطار مرا می بردعمر در عمر میگذرد

نپرسید کجا

جایی که هیچ با هیچ نباشد

بزرگ شدی

همه خاطر خواهت می شوند

برای خودت بادکنک میخری

تا پرواز یاد بگیری

بال هایت در سر در گمی ها شکسته می شود

یک قایق می ماند

ترا می برد

دوست داشتی به ساحل بر میگردی

نخواستی با طوفان دوست می شوی

بعدها پیدایت خواهند کرد

اگر بادبان ها باشند

شاعر:؟؟؟

این که تو داری قیامتست نه قامت

آخرین خبر | هر که تماشای روی چون قمرت کرد..
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم

متن رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد... | زیبا متن

بر سر کوی تو عمری به تماشا ماندیم

در کویر دل سودا زده تنها ماندیم

 

تا نجویند رقیبان ز دلم بوی تو را
سر بازار تو پیوسته به حاشا ماندیم

 

دل شیدایی ما شیفته روی تو بود
سالیانیست که با این دل شیدا ماندیم

 

آنچنانم دل ما سوخته عشق تو بود
که در این مرحله از سینه خود جا ماندیم

 

طشت رسوایی ما عاقبت از بام افتاد
نرسیدیم به گرد تو و رسوا ماندیم

 

رهرو عشق تو بودیم وبه سودای وصال
از همه بود و نبود دل خود وا ماندیم

 

همه شب سوخته دل از غم هجران تو باز
به امید سحری در ره فردا ماندیم

 

«رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم»

شاعر:؟؟؟


به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

به شب سلام؛ - عکس ویسگون
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

... همین نه من در شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است
"حسین منزوی"

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را شب ای شب من !

که در محاق تو دیریست تا که ماه من است



tamashagah.blog.ir

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را شب ای شب من !

که در محاق تو دیریست تا که ماه من است



tamashagah.blog.ir

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را شب ای شب من !

که در محاق تو دیریست تا که ماه من است



tamashagah.blog.ir

مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کس

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را


من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب‌خوش بگفتم خواب را


هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را


من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند اِستاده‌ام نُشّاب را


مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را


وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب را


امروز حالا غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را


گر بی‌وفایی کردمی یَرغو به قاآن بردمی

کآن کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را


فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بُوَد بواب را


«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»

ای بی‌بصر! من می‌روم او می‌کشد قلاب را