دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

ای که از خوبان مراد ما تویی مقصود هم

مقصود تویی | Persian calligraphy art, Farsi calligraphy art, Hand lettering  art
ای که از خوبان مراد ما تویی مقصود هم
چون تویی هرگز نبودست و نخواهد بود هم
تا بسودای تو افتادیم در بازار عشق
از زیان هر دو عالم فارغیم، از سود هم
بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک
از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
گرد راهش گر برویم گل نخواهد کرد عشق
چشم من گریان چرا شد، چهره گردآلوده هم؟
آخر، ای آرام جانها، رحمتی فرما که من
سینه مجروح دارم، جان غم فرسود هم
سوز خود را چون نهان دارم؟ کزان رخسار و زلف
در دل افتاد آتش و از جان برآمد دود هم
چون دل زار هلالی بی تو افغان برکشید
چنگ بر درد دلش در ناله آمد، عود هم
"هلالی جغتایی"

از همان نگاه اولین

روبه‌روی من فقط تو بوده‌ای... :: شعر عاشقانه
رو به روی من فقط تو بوده ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا
نگاه تو جواب شد

روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره‌ ، از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز

روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود ، بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای

"محمدرضا عبدالملکیان"

دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ :: شعر عاشقانه

دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟

دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟

تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

"مهدی فرجی"

پریشان کن سر زلف سیاهت، شــــانه اش با من

شعری پارسے دری - پریشان کن سر زلف سیاهت، شانه اش با من ســیه زنجیر گیســو  باز کن، دیــوانه اش با من کی می گوید که می نتوان زدن بی جام و

پریشان کن سر زلف سیاهت، شــــانه اش با من

 

سیه زنجیر گیسو بـــاز کن، دیوانـــــــــه اش با من

 

 

 

که می گویـد که می نتوان زدن بی جـام و پیمانه ؟!

 

شراب از لــــعل گلگونت بده، پیمـــــــانه اش با من

 

 

 

مگرنشنیده ای گنجینه در ویــــــرانه دارد جـــــــای ؟!

 

عیان کـن گنج حسنت ای پری!، ویـــرانه اش با من

 

 

 

ز سوز عشق لیلی در جهان مجنون شد افسانه

 

تو مجنون ساز از عشقت مرا، افســانه اش با من

 

 

 

بگفتم: صید کـــــــردی مرغ دل، نیکو نگهــــــــدارش

 

سر زلفش نشانم داد و گفتــــــــــا: لانه اش با من

 

 

 

ز تــــــــــرک می اگر رنجید از من پیر میخـــــــــــانه

 

نمودم تـــوبه، زین پس رونق میخــــــانه اش با من

 

 

 

مگو شمع رخ مـــــــــه پیکران پروانه هـــــــــــا دارد

 

تـــــو شمع روی خود بنمـــــا، بُتا ! پروانه اش با من

 

 

 

پی صــــــــید دل آن بلبل بــــــــــاغ صفــــــا، ساقی!

 

به گلزار صفـــــــا دامی بگستر، دانـــــــه اش با من

 

"محمد تقوی"

جز عشق نبود هیچ دمساز مرا

مولانا on Pinno

جز عشق نبود هیچ دمساز مرا

نی اول و نی آخر و آغاز مرا

جان میدهد از درونه آواز مرا

کی کاهل راه عشق درباز مرا

"مولانا"