دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا


jomlane Instagram post (photo) #سعدی ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر ...

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر

ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

امروز با سعدی

ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری

آنجا که باد زهره ندارد خبر بری

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم

پیغام دوستان برسانی بدان پری

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی

پرسد جواب ده که به جانند مشتری

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید

تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل

یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو

تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم

ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست

یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد

چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی

دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

از این پس کعبهٔ من کوی او بس

وکتور شعر چنان در عشق او دیوانه گشتم | گرافیک با طعم تربچه ...

نخستین روز کاین چشم بلاکش

مرا از عشق او در جان زد آتش

دل از جان و جوانی بر گرفتم

امید از زندگانی بر گرفتم

چنان در عشق او دیوانه گشتم

که در دیوانگی افسانه گشتم

خرد میگفت کی مدهوش بیمار

غمش را در میان جان نگه دار

اگر دل میدهی باری بدو ده

به هر خواری که آید دل فرو ده

گهی چون شمع می‌افروز از عشق

چو پروانه گهی میسوز از عشق

میندیش ار جگر خوناب گیرد

که چشم از آتش دل آب گیرد

خراب عشق شو کاباد گشتی

غلام عشق شو کازاد گشتی

حدیث عشق انجامی ندارد

خرد جز عاشقی کامی ندارد

منوش از دهر جز پیمانهٔ عشق

میاور یاد جز افسانهٔ عشق

دلی کو با بتی عشقی نورزد

مخوانش دل که او چیزی نیرزد

نداند هرکه او شوقی ندارد

که دل بی عاشقی کامی ندارد

چرا جز عشق چیزی پرورد دل

اگر سوزی نباشد بفسرد دل

مباد آندل که او سوزی ندارد

هوای مجلس افروزی ندارد

برو در عشقبازی سر برافراز

به کوی عشق نام و ننگ در باز

کزین بهتر خرد را پیشه‌ای نیست

وزین به در جهان اندیشه‌ای نیست

شنیدم پند و دل در عشق بستم

چو مدهوشان ز جام عشق مستم

به دست عشق دادم ملک جانرا

صلای عشق در دادم جهان را

وگر در دام عشق انداختم دل

شدم آماج محنت باختم دل

از این پس کعبهٔ من کوی او بس

مرا محراب جان ابروی او بس

مرا به جان تو سوگند و صعب سوگندی

شهید_بلخی Instagram posts - Gramho.com

مرا به جان تو سوگند و صعب سوگندی

که هرگز از تو نگردم، نه بشنوم پندی

                       دهند پندم و من پند هیچ نپذیرم                      

که پند سود ندارد به‌جای سوگندی

شنیده‌ام که بهشت آن‌کسی تواند یافت

که آرزو برساند به آرزومندی

هزار کبک ندارد دل یکی شاهین

هزار بنده ندارد دل خداوندی

تورا اگر ملک چینیان بدیدی روی

نماز بردی و دینار برپراکندی

تورا اگر ملک هندیان بدیدی موی

سجود کردی و بتخانه‌هاش برکندی

به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم

به آتش حسراتم فکند خواهندی

تورا سلامت باد ای گل بهار و بهشت

که سوی قبله‌ی رویت نماز خوانندی

          "شهید بلخی"