دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

مرا گویی کجایی من چه دانم

ادب و عرفان - جمله‌ای که تکیه کلامِ سالکِ حیران است و ناخودآگاه بر زبانِ او  جاری می‌شود، «نمی‌دانم» و «من چه دانم» است. مولوی در غزل اشاره به همین حیرت  عارف

مرا گویی که رایی من چه دانم

چنین مجنون چرایی من چه دانم


مرا گویی بدین زاری که هستی

به عشقم چون برآیی من چه دانم


منم در موج دریاهای عشقت

مرا گویی کجایی من چه دانم


مرا گویی به قربانگاه جان‌ها

نمی‌ترسی که آیی من چه دانم


مرا گویی اگر کشته خدایی

چه داری از خدایی من چه دانم


مرا گویی چه می جویی دگر تو

ورای روشنایی من چه دانم


مرا گویی تو را با این قفس چیست

اگر مرغ هوایی من چه دانم


مرا راه صوابی بود گم شد

ار آن ترک ختایی من چه دانم


بلا را از خوشی نشناسم ایرا

به غایت خوش بلایی من چه دانم


شبی بربود ناگه شمس تبریز

ز من یکتا دو تایی من چه دانم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد