دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بیا دوباره دوست دارمت

بیا که دوست دارمت !!

بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.

بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...

شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...

بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.

شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.

آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.

شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.

بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.

بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.

آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.

دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.

گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.

بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.

بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.

چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.

لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.

« بیا دوباره دوست دارمت »

شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.

شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است.

کاروانسرا - سیف فرغانی

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

 

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

 

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

 

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

 

باد خزان نکبت ایام ناگهان

 

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

 

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

 

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

 

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

 

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

 

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

 

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

 

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

 

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

 

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

 

گرد سم خران شما نیز بگذرد

 

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

 

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

 

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

 

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

 

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

 

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

 

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

 

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

 

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

 

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

 

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

 

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

 

در باغ دولت دگران بود مدتی

 

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

 

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

 

این آب ناروان شما نیز بگذرد

 

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

 

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

 

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

 

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

 

ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف

 

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

رحیل - هوشنگ ابتهاج

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

 

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

 

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

 

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

 

آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند

 

وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

 

از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش

 

گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت

 

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

 

دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

 

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

 

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

 

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

 

بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

 

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست

 

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

به نام شما- هوشنگ ابتهاج

زمان قرعه ی نو می زند به نام شما

 

خوشا که جهان می رود به کام شما

 

درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است

 

که بوی خود دل ماست در مشام شما

 

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید

  

کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

 

فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست

 

چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما

 

ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود

 

که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

 

زمان به دست شما می دهد زمام مراد

 

از آن که هست به دست خرد زمام شما

 

همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک

 

شد از امان زمین دانه چین دام شما

 

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد

 

که چون سمند زمین شد سپهر رام شما

 

به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی

 

طرب کنید که پر نوش باد جام شما

همسفر

همسفر خسته ام از این همه راه

 خسته از نای و نی و این همه اه

راه ، تکرار زمان است چرا  

 همسفر فاش بگو راز چرا

اری از ایینه ها نیست نشان

ان نشان های نهان نیست عیان

اندر این نبض ِ زمان ، گیج منم

مات و مبهوت ِ دل ِ ریش منم

هوشیارم ز دل ِ خویش چرا

ان که مستم بکند ، نیست چرا

همسفر گرچه رهایم کردی

راست گو ، ره به کجا اوردی

نکند باز به من می خندی

زین که پروانه شدم می خندی

خنده کن تا که منم سوز شوم

بنواز تا که منم کوک شوم

ره به تنهایی من می گرید

همسفر ، باش ، دلم می گرید

خُنک ان روز که اندر پیش است

دل ِ زهر خورده ی من در نیش است

باش تا سایه ای بر من باشی وین دل زخم ، تو ، مرهم باشی