دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دنیا

دنیا کوچکتر از آن است

 

که گم شده ای را در آن یافته باشی

 

هیچ کس اینجا گم نمی شود

 

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند

 

چمدانشان را می بندند

 

و ناپدید می شوند

 

یکی درمه

 

یکی در غبار

 

یکی در باران

 

یکی در باد

 

و بی رحم ترینشان

 

در برف

 

آنچه به جا می ماند

 

رد پائی است

 

و خاطره ای که هر از گاه پس میزند

 

مثل نسیم سحر

 

پرده های اتاقت را

نوستالژی کودکی

کودکیم را با همان نجابت کودکیش می طلبم

بی واسطه ی دستهای پر گناه بزرگسالیم

آاااه...کودکی...

کجای لایه های ضخیم ِذهن ِخفته از مرگِ زمان

پنهان گشته ای و عشق را به مسلخ برده ای؟!!!

اشک های کودکیم در کاسه ی چشم خشکیده و

عشق های بی ریایش در دهلیز قلبم دفن.

نبش قبر می کنم؛

می جویم اشک و عشق کودکیم

پژواک گمشده ی صدا ها و تصویرهای کودکیم

در این سیاه چاله ی مغشوش ِذهن ِ پر از کابوسم

از برزخ بی زمانی می خروشد و

بر گور فراموش شده کودکی می گرید.

آاااه می طلبم

کودکیم را بی واسطه ی دستهای گناه آلود بزرگسالیم...

زیبا آصفی(آمــین)91/1/21

آن کلاغی که پرید

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی . پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

لابه‌لای خاطره‌ها

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است

از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!

قیصر امین پور

تا ابد در دل من میمانی

کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد

نه تو دیگر هستی

نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود

سایه می داند که به دنبال نگاهت همچو ابر سر گردانم

هیچ کس گمشده ام را نشناخت

تابش رایحه ای خبر آورد کسی در راه است

چشمی از درد دلم آگاه است

تو مرا می فهمی

من تو را می خواهم

و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است

تو مرا می خوانی

من تو را ناب ترین شعر زمان می خوانم

و تو هم می دانی

تا ابد در دل من میمانی