دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

از کوچه های خاطره ی من امشب صدای پای تو می آید


Image result for ‫از کوچه های خاطره من  امشب  صدای پای تو می آید‬‎

از کوچه‌های خاطره‌ی من

امشب، صدای پای تو می‌آید،
آه ای عزیزِ دور!
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟


اینجا، پرندگان سحر در من
میلِ گذشتن از سرِ عالم را
بیدار می‌کنند،
اما، شبانگهان:
دیوارها اسارت پنهانیِ مرا
تکرار می‌کنند.

اینجا، مرا چگونه توانی یافت؟
من، از میان مردمِ بیگانه
کس را به غیرِ خویش نمی‌بینم
تصویر من در آینه، زندانی است
من، خیره در مقابل آن تصویر
می‌ایستم که با همه ننشینم.

اینجا، مرا در آینه خواهی دید:
آیینه‌ای شگفت که همتای ساعت است،
آیینه‌ای که عقربه‌های نهان او
در چارچوب سود و زیان کار می‌کنند،
آیینه‌ای که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها
در ذهنِ بی‌ترحمِ سوداگرانه‌اش
تصویرِ تابناک مرا تار می‌کنند.
اینجا، زمان، طلاست:
هر لحظه‌اش به قیمتِ اکسیر و کیمیاست،
اما، ضمیرِ من
تقویمِ بی‌تفاوت شب‌ها و روزهاست.

اینجا، غروب، رنگ جنون دارد،
باران، صدای گریه‌ی تنهایی است،
چشمِ ستارگان، همه نابیناست.


اینجا، من از دریچه فراتر نمی‌روم:
دیوارِ روبرو
سرحدِ ناگشوده‌ی دیدار است.
اینجا، چراغِ خانه‌ی همسایه
چشم مرا به خویش نمی‌خواند:
بیگانگی، گزیده‌ترین یار است.

 
اینجا، درین دیار،
درها، همیشه سوی درون باز می‌شود.
در سرزمین غربتِ اندوهگینِ من،
در زیرِ آسمانِ مه‌آلودِ باختر،
شب در دلِ من است،
صبح از شقیقه‌های من آغاز می‌شود.

اینجا، چو من، غریبِ غمینی نیست
در وهم شب، چراغِ یقینی نیست،
تنها، صدای یک دلِ سرگردان
با بانگِ پای رهگذری حیران
در کوچه‌های خاطره می‌پیچد،
آه ای عزیز دور!
آیا تو در پناه کدامین در،
یا در پسِ کدام درخت ایستاده‌ای؟
آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ...


"دکتر نادر نادرپور"

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

Image result for ‫همه را بیازمودم‬‎

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد


سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد


چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد

که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد


ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم

چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد


دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر

به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد


خردم گفت برپر ز مسافران گردون

چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد


چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل

به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد


چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان

چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد


برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان

که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟

Image result for ‫یعنی اگر نباشی کار دلم تمام است‬‎

بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟

یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است

با رفتن تو در دل سر باز می کند ، باز

آن زخم کهنه یی که در حال التیام است

وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق

بعد از تو تا همیشه ، این قصّه ناتمام است

از سینه بی تو شعری ، بیرون نیارم آورد

بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است

از تازیانه نیز ، سر می کشد دل من

این توسنی که از تو با یک اشاره رام است

زیباتر از نگاهت نتوان سرود شعری

شعر تو ، شاعر من ! کامل ترین کلام است

وقتی تو رخ بپوشی در این شب مضاعف

هم ماه در محاق است ، هم مهر در ظلام است

خواهی رها کن این جا ، در نیمه راه ما را

من با تو عشقم امّا ، ای جان ! علی الدّوام است

آری تو و صفایت ! ای جان من فدایت

کز من به خاک پایت ، این آخرین سلام است

می نوشم و سلامم هم چون همیشه با توست

ور شو کرانم این بار ، جای شکر به جام است

عاقبت عشق به یک خاطره می پیوندد

Related image
من کجا با که قراری ابدی داشته ام
در تابوت تو را پنجره انگاشته ام

کی کلاه از سرم افتاد زمستان آمد
کی دو تا ابر به هم خورد که باران آمد

کفش تردید به پا کردم و راه افتادم
شادم از اینکه به این روز سیاه افتادم

بعد هر نامه زدی زیر الفبای خودت
کفش پا کردم و ... رفتی پی دنیای خودت

خانه تابوتم و مبهوت نخواهی آمد
سبدم پر شده از توت نخواهی آمد

آمدی نعش غزل باخته را جان بدهی ؟
جنگل سوخته را وعده باران بدهی ؟

عاقبت عشق به یک خاطره می پیوندد
کفش می ساید و می خندد و در می بندد

می رسی نامه بر باد ولی بعد از مرگ 
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ

"احسان افشاری"

هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو

Image result for ‫گفتم که خواجه کو‬‎

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو

گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو

گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست

او را به باغ‌ها جو یا بر کنار جو

مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو

ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو

برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو

خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو

آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا

در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز

تا چند گول گردی و آواره سو به سو

ناچار می برندت باری به اختیار

تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو

گر ز آنک در میانه نبودی سرخری

اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو

بستم ره دهان و گشادم ره نهان

رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو