دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

مرگ پایان کبوتر نیست

و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ – گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است

سهراب سپهری

تو را می شناسم

تو را گوییا ماه ها٬سالها می شناسم

تو در چشم من آشنایی

و برق نگاهت که آتشفشانی ست سوزان

به چشمم بسی آشنا می نماید

که بودی؟.....چه کردی؟

که چون آذرخشی

شب بی فروغ دلم را

به آتش کشیدی

بیا نو رسیده

تو دریاب٬این قلب سر گشته ی عاشقم را

و بگذار لبخند مهر آفرینت

تسلی دهد زخم های درونم

چه محتاجم اکنون به همراهی و همزبانی

چه بی تابم اکنون برای رهایی

بیا نو رسیده..... تو را می شناسم

شعر تو را می شناسم از کتاب همسفر با موج

تفاوت عشق ودوست داشتن از نظر دکترشریعتی

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز هنگام با او اوج می گیرد.

عشق در غالب دل ها ، در شکل ها و رنگهای تقریبا مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ،اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها بر خلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش را دارد می توان گفت :
که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست .

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد ،
اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست .

عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت .
  عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است . اگر دوری بطول انجامد ضعیف می شود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد . و تنها با بیم و امید و اضطراب و دیدار وپرهیز زنده و نیرومند می ماند،
اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا است ، دنیایش دنیای دیگری است .

عشق جوششی یکجانبه است . به معشوق نمی اندیشد که کیست یک خود جوششی ذاتی است ، و از ین رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب بسختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند و گاه ، میان دو بیگانه نا همانند ، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو رو شنایی آن ، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجا است که گاه ، پس جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند ، احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنا یی پس از عشق درد کوچکی نیست .

اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و ازین رو است که همواره پس از آشنایی پدید می آید ، و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند ، و پس از آشنا شدن است که خودمانی می شوند .
دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت بقدری ظریف و فرار است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم می گریزد و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان ، خودبخود ،دو همسفر به چشم می بینند که به پهندشت بی کرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی ایمان در برابرشان باز می شود و نسیمی نرم و لطیف همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن ، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا بلرزه می آورد .
دوست داشتن هر لحظه پیام الهام های تازه آسمانهای دیگر و سرزمین های دیگر و عطر گلهای مرموز و جانبخش بوستانهای دیگر را بهمراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ هر لحظه ، بر سر و روی این دو میزند . 

عشق ، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست .
اما دوست داشتن ، در اوج معراجش ، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد...

دوست داشتن . . .

امشب از آسمان دیده تو                  روی شعرم ستاره می بارد

در زمستان دشت کاغذها                پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم                   شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد               عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است          گر چه پایان راه ناپید است

من به پایان دگر نیندیشم                که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن                شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند             عطر خواب آور گل یاس است

اه بگذار گم شوم در تو                    کس نیابد دگر نشانه ی من

روح سوزان و آه مرطوبت                 بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه ی باز                 خفته بر بال گرم رویاها

همره روزها سفر گیرم                   بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه میخواهم            من با تو باشم.. تو.. پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود                   بار دیگر تو... بار دیگر تو...

آن چه در من نهفته دریایی است      کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفان                 کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو میخواهم            بروم در میان صحرا ها

سر بسایم به سنگ کوهستان         تن بکوبم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است          گر چه پایان راه ناپید است

من به پایان دگر نیندیشم                که همین دوست داشتن زیباست 

فروغ فرخزاد

ای شکستها و ای ناامیدیهای من

ای شکستها و ای ناامیدیهای من
ای تنهایی ها و ای گوشه نشینی های من
شما نزد من از هزار پیروزی عزیزتر هستید و در دل من از افتخارات همه شهرها شیرین تر
ای شکستها و ای نا امیدیهای من
ای شناخت من نسبت به خود و ای یافتن خواری من
من بوسیله ی شما دانستم که هنوز یک جوان خطاکار هستم و دیگر تاج آلاله های پژمرده و فانی مرا فریب نمی دهند.من بوسیله ی شما به تنهایی و گوشه نشینی رسیدم و طعم گریختن و خوار شدن را چشیدم
ای شکستها و ای نا امیدیهای من
ای شمشیر برنده و ای جوشن درخشان من
در چشمان شما چنین خوانده ام که هرگاه انسان بر تخت سلطنت نشیند، برده می شود و هرگاه مردم از درونش آگاه شوند، کتاب عمرش بسته می شود و هرگاه به اوج کمال رسد، به قتل می رسد
انسان مانند میوه ایست که چون بر زمین می افتد زیر پا له می شود
ای شکستها و ای نا امیدیهای من
ای دوست دلاور محبوب من! تو تنها کسی هستی که سرود ها و فریاد ها و سکوت های مرا می شنوی و جز تو کسی با من از تپش بالها و بانگ دریا ها و صدای انفجار آتشفشانها در ظلمات شب سخن نخواهد گفت و تنها کسی هستی که از صخره های مرتفع درونم بالا می روی
ای شجاعت نامیرای من! در هنگام طوفان با من خواهی خندید و گورهایی برای آنان که از من و تو می میرند حفر خواهیم کرد و با عزم و استواری در برابر چهره ی خورشید خواهیم ایستاد تا شکوهمند و خوفناک باشیم

*******

و در آخر
خدایا به خاطر تمام داده ها و نداده هایت شکر گذارم چرا که یکی نعمت است و دیگری حکمت
خدایا  به اندازه توانم سختی ده و یا توانم را بیشتر کن تا زانوانم خم نشوند

 

                                                                                                         جبران خلیل جبران