دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

وقتی دو انسان پخته و معنوی به هم دل می بازند


عرفان - وقتی دو انسان پخته و معنوی به هم دل می بازند، یکی... | Facebook

"وقتی دو انسان پخته و معنوی به هم دل می بازند،یکی از بزرگترین پارادوکس های زندگی اتفاق می افتد،یکی از زیباترین پدیده های جهان هستی رخ می دهد:

آنها با هم هستند و در عین حال به شدت مستقل و تنها هستند!

آنقدر به هم نزدیکند که انگار هر دو در یک نفرند،اما در عین حال،به هم بودنشان ،فردیتشان را نابود نمی کند با هم هستند و تنها هستند،با هم بودنشان کمک می کند که تنها باشند.

دو انسان پخته و معنوی اگر عاشق هم شوند،بدون حس مالکیت،بدون ریاکاری،به هم کمک می کنند که آزاد باشند."

""فرانک پورسل""

تو زادروز منی

کلمه دوستت دارم 39 شکل در نماد قلب وکتور لایه باز 1217245 : پارس استاک -  شاتر استوک پارسی

تو زادروز منی

و پیش از تو
یادم نمی آید که بوده باشم!
« دوستت دارم، دوستت دارم »
و این جمله
امضای من است..!!

نزار قبانی

ترجمه : یدالله گودرزی

بی‌تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟

Love Life Laugh - آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟ بی‌تو... | Facebook


هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت

اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت

رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن

خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت

خار خار گل رویت، چو به باغی بروم

بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت

دل من بی‌رسن زلف تو چون سنگ شود

بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت

بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی

. . .

در غمت زار بگریم من و از بی‌مهری

بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت

اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهٔ خویش

چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت

آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟

بی‌تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟

پیش زخم تو به از سینه سپر می‌بایست

با غم عشق تو تدبیر دگر می‌بایست

احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟

پیشتر زانکه درافتیم، حذر می‌بایست

هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار

باز گویم که: از این سوخته‌تر می‌بایست

آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد

دامنم بی‌تو پر از خون جگر می‌بایست

آبرویم ببرد هر نفس این دیدهٔ تر

خاک پای تو درین دیدهٔ تر می‌بایست

جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو

با چنین دل غم عشق تو چه در می‌بایست؟

اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد

شمع رخسار تو در پیش نظر می‌بایست

ای دلم برده، مرا بی‌دل و بی‌هوش مکن

کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن

تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز

هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز

گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم

دیدهٔ من نشکیبد ز لقای تو هنوز

بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی

ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز

گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا

ما در آن درد به امید دوای تو هنوز

ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود

تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز

گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر

که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز

اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال

که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز

راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟

که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟

دارم پیر می شوم


دارم کم کم پیر می شوم بانو

آنچنان در خودم – در این زندان ،

گاه زنجیــر می شوم بانـو


که برای شما نه – حتی خود ،

دست و پا گیر می شوم بانـو …


گرچه جوگنـدمی ست موهایم ،

شُـغلم ای خــوب آسیابان نیست


دارم از دسـت می روم ، دارم ،

کم کَـمَــک پیــر می شوم بانــو …


چون نسیمـی که می رود با قهـر

رفته ای و هنــوز با هر بـاد


در به هم می خورد و من با خود،

سخـت درگیر می شوم بانــو …


سفره ای باز کرده ام از خویـش ،

آن قَــدَر خورده ام خودم را که


دارم احســاس می کنم کم کم،

از خودم سیــر می شوم بانــو …


“علی اصغر داوری”

این که تو داری قیامتست نه قامت


لاکولور روژ - این که تو داری قیامتست نه قامت سعدی... | Facebook

این که تو داری قیامتست نه قامت

وین نه تبسم که معجزست و کرامت

هر که تماشای روی چون قمرت کرد

سینه سپر کرد پیش تیر ملامت

هر شب و روزی که بی تو می‌رود از عمر

بر نفسی می‌رود هزار ندامت

عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم

باقی عمر ایستاده‌ام به غرامت

سرو خرامان چو قد معتدلت نیست

آن همه وصفش که می‌کنند به قامت

چشم مسافر که بر جمال تو افتاد

عزم رحیلش بدل شود به اقامت

اهل فریقین در تو خیره بمانند

گر بروی در حسابگاه قیامت

این همه سختی و نامرادی سعدی

چون تو پسندی سعادتست و سلامت