دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

باغ پائیز،چه تنهاست

Image result for ‫باغ پاییز چه تنهاست‬‎

باغ پائیز،چه تنهاست

کسی نیست

باغ پائیز،گرفتست،

- کجا رفت نسیمی که در این باغ،بهاری دشت-

باغ پائیز!

- ز بس پیچک  نیلوفر و این سینه،

بسی نیست،

که گویند:«بیا...

آه... که دیگر نفسی نیست

یادگاری که از او خواهد ماند

راستی را،

جز از این بوته ی نیلوفر آبی،

- چه از او مانده ست

جز از این بوته ی نیلوفر آبی،

که شب و روز،شکفته ست،

در این چهره که مهتابی ست

شب و روز

صبح،

کز خانه  به کوچه ست رهم،

- تا فکنم تنهایی را، در آب

عصر...

کز کوچه...

که آن سایه ی تنهایی صبح،

باز،همراه منست

در همین خانه ی تاریک پر از شاخه ی نیلوفر

با همان پرتو تنها گل سرخش،

که  شبان،ماه منست

که جز از آن قبسی نیست...

باغ پاییز چه تنهاست

کسی نیست

باغ پاییز!

ز بس پیچک نیلوفر و این سینه،

بسی نیست،

که گویند: -»بیا!

آه... که دیگر نفسی نیست


"محمد حقوقی"

آن کلاغی که پرید...

Image result for ‫آن کلاغی که پرید از فراز سرما‬‎

آن کلاغی که پرید

از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در
اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان
وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد ؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی
گمنام
و بقا را در یک لحظه نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان
عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند

شهرِ تهران ، شهرِ رنگی ، شهرِ رنگ

Image result for ‫تهران شلوغ‬‎
شهرِ تهران ، شهرِ رنگی ، شهرِ رنگ
شهر سوتِ بلبلی ، شهرِ فرنگ !

شهرِ عمق ِ تونلِ دلواپسی
شهر رشدِ برجهای هندسی !

شهرِ پول و ثروتِ زیرِ سوال !
شهرِ سختِ آرزوهای محال

شهر دانس و پارتی و رقص و بریک
شهرِ مانکن، شهرِماتیک، شهرِ شیک !!

شهر موهای پریشان، شهر ریش
شهر کانال من وتو ، شهرِ دیش!

گشت ها همواره در حال عبور
چشم های کنترل از راهِ دور!

شهر ارشاد و هدایت ،جا به جا
شهر دستان معلق در هوا !

شهر استنشاق ِسُرب و شهر دود
شهر پیتزا و سوسیس و فست فود!

شهر چاقالوی نسل ساندویچ
شهر ِ لابیرنت،شهرِ پیچ پیچ

شهرِ شهربازی و شهر کلوپ
شهرِگردش در فضا و شهر توپ!

شهر چشمک ،شهرِ یِس ، شهر اوکی
شهرِ: هی ! من پایه هستم پس توکی؟!

شهرِ رفتن تا تهِ بیهودگی
شهرِ عینک دودی ِ آلودگی

شهرِ سی دی و دی وی دی و کاسِت
شهرِ کیفِ باسوادِ سامسونت !

شهرِ غربت زادگانِ آس وپاس
شهرِ آقازادگان ِ با کلاس!

شهرِ خالی بند،شهرِچرت وپِرت !
شهرِ بی قانون و قاضی ،شهرِ هِرت

"یدالله گودرزی"

حیرت

Image result for ‫یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می روم‬‎

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

 

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

 

این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش

آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

 

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

 

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟

در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

 

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

 

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

 

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت

می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم

 

"کاظم بهمنی"

بی فایده


شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

برگ می ریزد ، ستیزش با خزان بی فایده است

 

باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم

در دل طوفان که باشی ، بادبان بی فایده است

 

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت

دست و پا وقتی نباشد ، نردبان بی فایده است

 

تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم

سعی من در سربه زیری ، بی گمان بی فایده است

 

تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید

دوری از آن دلبر ابرو کمان ، بی فایده است

 

در من عاشق توان ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی فایده است

 

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند

حرف موسی را نمی فهمد شبان ، بی فایده است

 

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا

همچنان می گردم اما ، همچنان بی فایده است

 

 کاظم بهمنی