وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
"فروغ فرخزاد"
بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
...بعضیها شعرشان
کهنه است، فکرشان نو،
بعضیها شعرشان نو است، فکرشان کهنه
،
بعضیها
یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی،
بعضیها زمینها را از خدا مجانی
میگیرند و به بندگان خدا گران میفروشند
.
بعضیها حمال کتابند،
بعضیها
بقال کتابند،
بعضیها انباردارکتابند،
بعضیها کلکسیونر
کتابند
بعضیها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به
کارشان،
بعضیها اصلا قیمتی ندارند،
بعضیها به درد آلبوم
میخورند،
بعضیها را باید قاب گرفت،
بعضیها را باید بایگانی
کرد،
بعضیها را باید به آب انداخت،
بعضیها هزار لایه
دارند
بعضیها ارزششان به حساب بانکیشان است،
بعضیها همرنگ جماعت
میشوند ولی همفکر جماعت نه،
بعضیها را همیشه در بانکها میبینی یا در
بنگاهها.
بعضیها در حسرت پول همیشه مریضند،
بعضیها برای حفظ پول همیشه
بیخوابند،
بعضیها برای دیدن پول همیشه میخوابند
،
بعضیها برای پول
همه کاره میشوند.
بعضیها نان نامشان را میخورند،
بعضیها نان جوانیشان را
میخورند،
بعضیها نان موی سفیدشان را میخورند،
بعضیها نان پدرانشان را
میخورند،
بعضیها نان خشک و خالی میخورند،
بعضیها اصلا نان
نمیخورند
،
بعضیها با گلها صحبت میکنند،
بعضیها با ستارهها رابطه
دارند.
بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنند.
بعضی ها صدای ملائک را
میشنوند.
بعضی ها صدای دل خود را هم نمیشنوند.
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را
به خود نمیدهند
.
بعضی ها در تلاشند که بیتفاوت باشند.
بعضی ها فکر
میکنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست.
بعضی ها فکر میکنند وقتی
بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست.
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک
خصوصی خود میدانند.
بعضی ها فکر میکنند پول مغز میآورد و بی پولی بی
مغزی
.
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر میکشند.
بعضی ها
ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرند.
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه
زجرها که نمیکشند.
بعضی ها یک درجه تند زندگی میکنند، بعضیها یک
درجه
کند.
هیچکس بیدرجه نیست.
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما
میخورند.
بعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی میکنند.
بعضی از آدمها فاصله
پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ.
بعضی ها دنیایشان به
اندازه یک محله است، بعضی به
اندازه یک شهر
،
بعضی به اندازه کرة زمین
و بعضی به وسعت کل هستی.
بعضی ها به پز میگویند پرستیژ
بعضی ها خیلی جورهای
مختلف هستند.
شما چطور؟ آیا شما هم از این بعضی ها هستید ؟؟؟
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.
نخند!
...به دستان پدرت،به جاروکردن مادرت،به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس ،به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،
به دختری که به تولبخند می زند،به مجری نیمه شب رادیو،به مردی که روی چهارپایه
می رود تا شماره ی کنتوربرقتان رابنویسد،به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و
درکوچه ها جارمی زند،به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،به پارگی
ریزجوراب کسی در مجلسی،به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،به پسری که ته صف
نانوایی ایستاده،به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،به مسافری که سوارتاکسی
می شود و بلند سلام می گوید،به فروشنده ای که به جای پول خردبه تو آدامس می دهد،
به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،به هول شدن
همکلاسی ات پای تخته،به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،..........
....نخند،نخند که دنیا ارزشش رانداردکه تو به خردترین چیزهای نابجای آدمهایی بخندی
که هرگزنمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند،آدمهایی که هرکدام برای خود و
خانواده ای همه چیز و همه کسند،آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،بارمی برند،
بی خوابی می کشند،کهنه می پوشند،جارمی زنند،سرماوگرما می کشند،وگاهی خجالت
هم می کشند،.....خیلی ساده ...
نخند....دوست من! هرگزبه آدمهانخند،خدابه این جسارت تو نمی خندد.اخم می کند،
به پوزخند آدمی به آدمی!.........
باران که می بارد تو می آیی
بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر
باران ِمهر و ماه و
آئینه
بارانِ شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی
از دشتِ
شب تا باغِ ِ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز
با ابر و آب و آسمان
جاری
غم می گریزد ، غصه می سوزد
شب می گدازد ،سایه می میرد
تا عطرِ
آهنگِ تو می رقصد.....
تا شعر باران تو می گیرد........
تا شعر باران تو می
گیرد.
از لحضه های تشنه ی بیدار
تا روزهای بی تو بارانی
غم می کُشد ما
را و می بینی
دل می کِشد ما را تو می دا نی.....
عشق شادی ست، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمیزادی
ست
عشق آتش به سینه داشتن
است
دم همت بر او گماشتن
است
عشق شوری زخود فزاینده
ست
زایش کهکشان زاینده
ست
تپش نبض باغ در دانه
ست
در شب پیله رقص پروانه
ست
جنبشی در نهفت پردهی
جان
در بن جان زندگی
پنهان
زندگی چیست؟ عشق
ورزیدن
زندگی را به عشق
بخشیدن
زنده است آن که عشق
میورزد
دل و جانش به عشق
میارزد
آدمی زاده را چراغی
گیر
روشنایی پرست شعله
پذیر
خویشتن سوزی انجمن
فروز
شب نشینی هم آشیانهی
روز
آتش این چراغ سحر
آمیز
عشقِ آتش نشینِ آتش
خیز
آدمی بی زلال این
آتش
مشت خاکی ست پر کدورت و
غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل
است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل
است
صنما گر بدی و گر
نیکی
تو شبی، بیچراغ
تاریکی
آتشی در تو میزند
خورشید
کندهات باز شعلهای
نکشید؟
چون درخت آمدی، زغال
مرو
میوهای، پخته باش، کال
مرو
میوه چون پخته گشت و
آتشگون
میزند شهد پختگی
بیرون
سیب و به نیست میوهی این
دار
میوهاش آتش است آخر
کار
خشک و تر هر چه در جهان
باشد
مایهی سوختن در آن
باشد
سوختن در هوای نور
شدن
سبک از حبس خویش دور
شدن
کوه هم آتش گداخته
بود
بر فراز و فرود تاخته
بود
آتشی بود آسمان
آهنگ
دم سرد که کرد او را
سنگ؟
ثقل و سردی سرشت خارا
نیست
نور در جسم خویش زندانی
ست
سنگ ازین سرگذشت دل تنگ
است
فکر پرواز در دل سنگ
است
مگرش کوره در گذار
آرد
آن روان روانه باز
آرد
سنگ بر سنگ چون بسایی
تنگ
بر جهد آتش از میان دو
سنگ
برق چشمی است در شب
دیدار
خندهای جسته از لبان دو
یار
خنده نور است کز رخ
شاداب
میتراود چو ماهتاب از
آب
نور خود چیست؟ خندهی
هستی
خنده ای از نشاط
سرمستی
هستی از ذوق خویش سرمست
است
رقص مستانهاش ازین دست
است
نور در هفت پرده پیچیده
ست
تا درین آبگینه گردیده
ست
رنگ پیراهن است سرخ و
سپید
جان نور برهنه نتوان
دید
بر درختی نشسته ساری
چند
چند سار است بر درخت
بلند؟
زان سیاهی که مختصر
گیرند
آٍسمان پر شود چو پر
گیرند
ذره انباشتی و تن
کردی
خویشتن را جدا ز من
کردی
تن که بر تن همیشه مشتاق
است
جفت جویی ز جفت خود طاق
است
رود بودی روان به سیر و
سفر
از چه دریا شدی درنگ
آور؟
ذره انباشی چو تودهی
دود
ورنه هر ذره آفتابی
بود
تخته بند تنی، چه جای
شکیب؟
بدرآی از سراچهی
ترکیب
مشرق و مغرب است هر گوشه
آسمان و زمین در
آغوشت
گل سوری که خون جوشیده
ست
شیرهی آفتاب نوشیده
ست
آن که از گل و گلاب
میگیرد
شیرهی آفتاب
میگیرد
جان خورشید بسته در شیشه
ست
شیشه از نازکی در اندیشه
ست
پری جان اوست بوی
گلاب
میپرد از گلابدان به
شتاب
لاله ها پیک باغ
خورشیدند
که نصیبی به خاک
بخشیدند
چون پیامی که بود،
آوردند
هم به خورشید باز
میگردند
برگ، چندان که نور
میگیرد
باز پس میدهد چو
میمیرد
وامدار است شاخ آتش
جو
وام خورشید میگزارد
او
شاخه در کار خرقه دوختن
است
در خیالش سماع سوختن
است
در دل دانه بزم یاران
است
چون شب قدر نور باران
است
عطر و رنگ و نگار گرد
همند
تا سپیده دمان ز گل
بدمند
چهره پرداز گل ز رنگ و
نگار
نقش خورشید میبرد در
کار
گل جواب سلام
خورشیدست
دوست در روی دست
خندیدست
نرم و نازک از آن نفس که
گیاه
سر بر آرد ز خاک سرد و
سیاه
چشم سبزش به سوی
خورشیدست
پیش از آتش به خواب
میدیدست
دم آهی که در دلش خفته
ست
یال خورشید را بر آشفته
ست
دل خورشید نیز مایل
اوست
زان که این دانه پارهی دل
اوست
دانه از آن زمان که در خاک
است
با دلش آفتاب ادراک
است
سرگذشت درخت
میداند
رقم سرنوشته
میخواند
گرچه با رقص و ناز در چمن
است
سرنوشت درخت سوختن
است
آن درخت کهن منم که
زمان
بر سرم راند بس بهار و
خزان
دست و دامن تهی و پا در
بند
سر کشیدم به آسمان
بلند
شبم از بی ستارگی، شب
گور
در دلم گرمی ستارهی
دور
آذرخشم گهی نشانه
گرفت
که تگرگم به تازیانه
گرفت
بر سرم آشیانه بست
کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر
زاغ
مرغ شب خوان که با دلم
میخواند
رفت و این آشیانه خالی
ماند
آهوان گم شدند در شب
دشت
آه از آن رفتگان
بیبرگشت
گر نه گل دادم و بر
آوردم
بر سری چند سایه
گستردم
دست هیزم شکن فرود
آمد
در دل هیمه بوی دود
آمد
کندهی پر آتش
اندیشم
آرزومند آتش خویشم!