دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

و من کودکی پیر...

در نهایت تصور شادی ها،
و
اوج خنده های کودکانه ام
کجا رفتی
که دریا کویر شد
باران

سرگردان
و من
کودکی پیر
که طعم ترحم را تجربه میکند؟

کاش میان شب های آسمان
نشان حضور تو را
دسته گلی بود، شکفته
یا که دریچه ای گشوده

شعر از آقای رضا کاظمی

هوای این دل بی صاحبم ابری ست...

باز ؛ هوای این دل بی صاحبم ابری ست... هوای تو را دارد

من تشنه ام... تشنه ی دیدار چهره زیبایت، و یا حتی صدای ساده پاکت...

و یا فقط صدای خنده ات... و یا چه میدانم پیامی،نامه ای... دستخطی!

تشنه ام؛ و این تشنگی تا ابد باید بماند با من...

یادت آتش میزند مرا....

هر روز،هر لحظه،هر جایی که باشم، ذره ذره میسوزم

کاش شعله ای مهیب داشت این آتش؛ تا به یکباره نابودم میکرد


افسوس اما این شعله خاکستریست


آهسته آهسته خاکسترم میکند


یادت از یادم نمیرود



قصه ی دل

باطل گذشت و دولت حق بر دوام ماند

  ناکام شد «مجاز» و «حقیقت» به کام ماند

 

  کس را مجال «نیم نفس» نیست وقت مرگ

  «جم» رفت و «نیمخورده شرابش» به جام ماند

 

  دشنام بود میوه ی من از درخت «نام»

  ای ننگ بر کسی که به امید نام ماند

 

  پنجاه بار، فصل زمستان ز من گذشت

  موی مرا نگر که چو برفی به بام ماند!

 

  شور و نشاط و شوق جوانی به باد رفت

  مرغی که می شکست قفس را، به دام ماند

 

  سوزیست در دلم که زتاب سخن گذشت

  ای بس غم زمانه که دور از کلام ماند

 

  پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت

  ای وای من که «قصه ی دل» ناتمام ماند.

 

شاعر: مهدی سهیلی

دلتنگی هایم را دوست دارم

دلتنگی هایم را دوست دارم


آن لحظه که به یاد تو هستم


و از دوریت دلتنگ میشوم


آن لحظه که از نبودن تو در کنارم


به آسمان و آسمانیان شکایت میکنم


و آن زمان که گریه های شبانه ام


مرحمی بر دل زخمی ام نمیگذارند


و


دوری این همه راه


و غیبت چشمهایت حس دیدن را 


از چشمهای من میگیرند


تمام این لحظات و دقایق را


دوست دارم


چون میدانم که تمام من


به یاد توست و از دوری تو گریان است


و باز میدانم در این دقایق


چقدر دوستت دارم

کاش عمق کلامم را درک کنی

با شبی که در گذر است

با شبی که در چشمهایت در گذر است


مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش

چرا که من حقیقت هستی را

در حضور تو جسته ام

و در کنار تو صبحی است

که رنج شبان را

از یاد می برد

بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم

تا پریشانی دوشینم

از یاد برده شود.


"محمد شمس لنگرودی"