دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

فریاد برگهای خزان

 به دور دستها می نگرم
به غروب می اندیشم
به خزان
ریزش برگها و فریادشان زیر پاهای عابران
زیباترین تابلوهای طبیعت ؛ منظره برگهای پائیزیست
پائیز همیشه برایم عزیز بوده مثل خاطر تو
که در بهار آمدی
در خزان رفتی

صدای برگهای خزان
مثل اینست که فریاد می زنند
آی که بر روی ما پا می گذاری ؛ رد میشوی بی تأمل ، لحظه ای بایست
بنگر...
ای که در بهار عمرت هستی
خزان را دریاب
توشه ای بردار

*****
برای تو می نویسم در روزهایی که بی توام
که بی تو هیچم
ای بهترینم

از ابتدا تو بودی
بهانه تو بودی
برای تو ، همه چیز برای تو بود
نوشتن کار من نبود ، نیست
دلتنگیهایم را فریاد می زنم
مثل اینکه
رو به کوهی ایستاده ام
انعکاس صدایم است
که به من برمی گردد
خسته ام
از آدمهای دور و برم
که هیچکدام مثل تو
یا حتی نیم تو نیستند
غم من تنهایی ...
غمم بی تو بودن است

رد نمیشوم از نقطه چین ِ وجود ِ تو

گلدانهای ِ کوچک ِ خانه ی مهربان ِ دلمان یخ زده اند 
فکر ِ دیروز و امروز 
هرگز های ِ فردا را از یادمان برده بود 
خیال میکردیم تا همیشه " ما " خواهیم ماند...
بال و پر بسته ی روزهای ِ هم شدیم و خیال ِ پریدن از سرمان گذشت 
اشتباه ؟
نه 
عشق را اشتباهی نخوانده بودیم 
عشق را اشتباهی چیده بودیم !‏

گناه ِ دستان ِ من و تو 
به انتخاب ِ نادرست ِ سرنوشت گره خورد 
و با تمام ِ تجربه های ِ عاشقانه مان 
سهم ِ کوچکی از فردا را برداشتیم 
...
سرزنش نکن 
اشک ِ لرزان ِ چشمهایم را 
بگذار درد ِ دلهای ِ من 
محرم ِ آخرین اسرار ِ ما باشند
بیا با هم بخوانیم :‏
ما همیشه همان " ما " خواهیم ماند اگر 
به " دوستت دارم" هایمان 
باور بیاوریم 
...

چه باشی و چه نباشم سهم ِ تو 
ساده از کنار ِ این حجم ِ بزرگ ِ مهربانی نخواهم گذشت 
که تو 
تنها گرمای ِ همیشگی ِ این دل ِ تنها بوده ای 

حالا بگذار سکوت 
بین ِ ما حکمرانی کند 
بگذار خاطرات 
تمام قد 
در عرصه ی مشترک ِ چشمانمان 
عبور کنند 
برای ِ من 
تو و عشقت 
دیروز و امروز و فردا ندارید
...

جای من خالی‌ست

جای من خالی‌ست
جای من در عشق
جای من در لحظه‌های بی‌دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می‌گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی‌ست
من کجا گم کرده‌ام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!

من بهار دیگری را دوست می‌دارم
جای من خالی‌ست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالی‌ست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب‌ها
جای من در چشم‌های دختر خورشید
جای من در لحظه‌های ناب
جای من در نمره‌های بیست
جای من در زندگی خالی‌ست
می‌شود برگشت
اشتیاق چشم‌هایم را تماشا کن
می‌شود در سردی ِ سرشاخه‌های باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می‌شود پرسید
چشم‌ها را می‌شود آموخت

مهربانی کودکی تنهاست.


سروده محمدرضا عبدالمالکیان




بغض خداحافظی(قیصر امین پور)

آواز عاشقانۀ ما در گلو شکست

حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانۀ دل ما د رگلو شکست

سربسته ماند بغض گره خوردۀ دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد،کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای،های های عزا در گلو شکست

"بادا" مباد گشت و "مبادا"به باد رفت

"آیا "ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست

فرصت گذشت حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا درگلو شکست 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا.....در گلو شکست

با یاد روز آشنایی

با یاد روز آشنایی همراه اندوه نگاهت

                    رفتم که دیگر برنگردم دیگر نمی مانم به راهت


من قصه اندوه و دردم رفتم که دیگر برنگردم

من شعله ای خاموش و سردم رفتم که دیگر بر نگردم

 

رفتم دگر بدرود بدرود پایان گرفت افسانه ما

چون قایقی در دست طوفان ما عشقمان گم شد به دریا

 

رفتم دگر بدردود بدرود  از من چه دیدی من چه کردم

از من گذشتی بی تو من هم رفتم که دیگر بر نگردم

 
 اکنون چو پاییز نگاهت
غمگینم و تنها و خسته

کی می توان برگشت افسوس پشت سرم پلها شکسته
 

یاد تو همچون سایه با من هر جا که رفتم همسفر بود

تو بی من و یاد تو با من عشق تو دیگر بی ثمر بود

 

من قصه اندوه و دردم رفتم که دیگر بر نگردم

من شعله ای خاموش و سردم رفتم که دیگر بر نگردم