-
مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1403 12:48
خوش آمدی، ز کجا میروی؟ بیا بنشین بیا که میکنمت بر دو دیده جا بنشین همین که روی تو دیدیم، باز شد در دل چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم مرا تو عمر عزیزی، بیا بیا بنشین اگر به قصد هلاک آمدی هلا برخیز ورت ارادت صلح است، مرحبا! بنشین سواد دیده من لایق نشست تو نیست اگر تو مردمیای میکنی،...
-
ما را فریب دادی و جای گلایه نیست
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1402 15:01
داغی که بوسهی تو به لبهای ما نهاد یادش بخیر و خاطرهاش جاودانه باد بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت کز یاد میبرم که مرا بردهای ز یاد دردا چنان که عمر و دریغا چنین که مرگ از من گرفت مهلت و مهلت به من نداد! ما را فریب دادی و جای گلایه نیست ما زود باوریم و تو دلال اعتماد صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد سرمایهام کم...
-
آخرین روزهای اسفند است...
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1402 20:00
آخرین روزهای اسفند است از سر شاخ این برهنه چنار مرغکی با ترنمی بیدار می زند نغمه ، نیست معلومم آخرین شکوه از زمستان است یا نخستین ترانه های بهار ؟ "شفیعی کدکنی"
-
شرف نسل ما فروشی نیست...
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1402 20:52
کنار تخت، کسی نیست وقت بی تابی چه مانده است به جز صبر و گریه کردن ها ؟! کنار مبل، کسی نیست وقتِ دیدنِ فیلم کنار پنجره سیگار می کشم تنها کسی نمانده که از پشتِ من بیاغوشد! تمام خستگی ام را از آشپزخانه کسی نمانده که در کوچه ها قدم بزنیم برای خواندن آوازهای دیوانه دوباره یادم رفته... خریده ام دو بلیط برای خالیِ جایت در...
-
آوِِخ ٬هنوز زخمیم و رنج می برم
دوشنبه 25 دیماه سال 1402 22:45
آوِِخ ٬هنوز زخمیم و رنج می برم دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟ غم را نمی شود که به رویم نیاورم قانون روزگار چگونه است کین چنین درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت از این همیشه ها که...
-
سرّیست مرا با تو که اغیار نداند
یکشنبه 10 دیماه سال 1402 20:07
سرّیست مرا با تو که اغیار نداند کاسرار می عشق تو هشیار نداند در دایرهی عشق هر آنکس که نهد پای از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ باز از سر مستی ره گلزار نداند هر کس که گرفتار نگردد به کمندی در قید غمت حال گرفتار ندارند تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز قدر لب شیرین شکر بار نداند هر دل که نشد...
-
دلیلِ کاروانِ اشکم، آه سرد را مانم
یکشنبه 26 آذرماه سال 1402 14:47
دلیلِ کاروانِ اشکم، آه سرد را مانم اثرپردازِ داغم، حرف صاحب درد را مانم رفیق وحشت من غیر داغ دل نمیباشد درین غربتسرا خورشید تنهاگرد را مانم بهار آبرویم صد خزان خجلت به بر دارد شکفتن در مزاجم نیست، رنگ زرد را مانم به حکم عجز، شک نتوان زدود از انتخاب من درین دفتر، شکستِ گوشه های فرد را مانم به هر مژگان زدن جوشیدهام...
-
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
جمعه 24 آذرماه سال 1402 09:41
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد وز یار چنان پر شد کاغیار نمیگنجد در چشم پر آب من جز دوست نمیآید در جان خراب من جز یار نمیگنجد این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من غم جای نمیگیرد، تیمار نمیگنجد این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک: در بزم...
-
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
شنبه 11 آذرماه سال 1402 16:59
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی بنای مهر نمودی که پایدار نمانَد مرا به بند ببستی خود از کمند بجَستی دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودّت به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی چراغْ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی گرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی شکنجه...
-
اندوهی هزار ساله....
دوشنبه 6 آذرماه سال 1402 11:47
صبح که خانه را ترک میکنم، جوانم و شب، پیر به خانه باز میگردم با اندوهی هزار ساله چهار دیواری خانهام، آرام و صبور پذیرای پیرمردی است که سحرگاهان جوان برمیخیزد. "عباس کیارستمی"
-
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمیدیدی
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1402 13:14
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمیدیدی جفاهای چنین از خوی او هرگز نمیدیدی سخنهایی که در حق تو سر زد از رقیب من گرت میبود دردی سوی او هرگز نمیدیدی بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمیدیدی ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور میگشتی که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمیدیدی ترا صد کوه محنت...
-
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
شنبه 27 آبانماه سال 1402 22:14
به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی وگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟ سپهر بی سر و پا ظرف کبریای تو نیست سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست کدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟...
-
دل را نگاه گرم تو دیوانه میکند
یکشنبه 14 آبانماه سال 1402 09:13
دل را نگاه گرم تو دیوانه میکند آیینه را رخ تو پریخانه میکند دل میخورد غم من و من میخورم غمش دیوانه غمگساری دیوانه میکند آزادگان به مشورت دل کنند کار این عقده کار سبحهٔ صددانه میکند ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی دست بریدهٔ که ترا شانه میکند؟ غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن فانوس پردهداری پروانه میکند یاران تلاش...
-
به دیدارم بیا هر شب
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1402 22:47
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها دلم تنگ است بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی بیا ای همگناه ِ...
-
گذر عمر
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1402 11:25
به جستجوی ورق نامه پاره ای دیروز چو روزهای دگر عمر خود هبا* کردم ز روزگار قدیم آنچه کهنه کاغذ بود گشودم از هم و آن سان که بود تا کردم از آن میان قطعاتی ز نظم و نثر لطیف که یادگار بد از دوستان جدا کردم همه مدارک تحصیلی و اداری را ردیف و جمع به ترتیب سالها کردم کتابها که به گرد اندرون نهان شده بود به پیش روی بر افشانده...
-
خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم
سهشنبه 9 آبانماه سال 1402 11:42
خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم چندانکه در هوایِ تو، از خاک بگسلم دل را قرار نیست مگر در کنارِ تو کاینسان کشد به سویِ تو، منزل به منزِلم کبر است تا تواضع اگر، باری این منم! کز عقل ناتمامم و در عشق، کاملم با اسمِ اعظمی که بهجز رمزِ عشق نیست بیرون کش از شکنجهٔ این چاهِ بابِلم بعد از بهارها و خزانها، تو بودهای...
-
من بهشتی را نمیخواهم به غیر از کوی دوست...
شنبه 6 آبانماه سال 1402 10:47
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست من نشاطی را نمیجویم به جز اندوه عشق من بهشتی را نمیخواهم به غیر از کوی دوست... کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست گر بنازد بر سر شاهان...
-
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
جمعه 5 آبانماه سال 1402 12:49
تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی غنای ساده و معصوم شعر ناب منی رفیق غربت خاموش روز خلوت من حریف خواب و خیال شب شراب منی تو روح نقره یی چشمه های بیداری تو نبض آبی دریاچه های خواب منی ــ سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام ــ بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد چرا که ماحصل رنج بی حساب منی...
-
شب محو انتظارتو بودم دمید صبح
جمعه 5 آبانماه سال 1402 10:26
ای جلوهٔ تو سرشکن شان آفتاب خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب پیغام عجز من ز غرورت شنیدنیست مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب پدر هرکجا نگاه پر افشان روز بود شوق تو داشت اینهمه سامان آفتاب شب محو انتظارتو بودم دمید صبح گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب چون سایه پایمال خس و خار بهتر است آن سرکه نیستگرم ز احسان آفتاب از چرخ...
-
هنوز اگر تو بیایی ، دوباره می شوم آغاز
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1402 13:07
نشد دوباره تو را با کلام عشق بنامم نشد ، نشد ، نشد ای نامت اعتبار کلامم ! چه راه دور و درازی ، چه راه دور و درازی که خواب هم نرسانده به سایه ی تو سلامم تو آفتاب خطِ استوا و من شب قطبی تو از سلاله ی نوری ، من از تبارِ ظلامم وساطتی کن و زلفت ، بگو بخواندم ای دوست ! به نیم جرعه نسیم ، این نسیم بی تو حرامم ! به راه قافله...
-
روزی می بوسمت...
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1402 12:35
روزی.... می بوسمت! بی اجازه!! نازنین! شیرینی دشنامت به کنار.... رخساره ی برافروخته ات تماشاییست..!! "سید ابراهیم میری"
-
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1402 22:51
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم گر چنان است که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم من در اندیشه آنم که روان بر تو...
-
شاعر شدم! همان کسی که تو را خوب می سرود...
شنبه 22 مهرماه سال 1402 10:11
آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم منظومه ای برابر چشمم گشوده شد آن شب که از کنار تو آرام رد شدم گم بودم از نگاه تمام ستارگان تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم دیدم تو را در آینه و مثل آینه من هم دچار - از تو چه پنهان- حسد شدم شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق در عمق چشم های تو حبس ابد شدم شاعر...
-
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
جمعه 21 مهرماه سال 1402 15:12
آن قدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لب ریز شد تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد مهر با بی مهری و نامهربانی می رسد مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟ بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد کاش می شد رفت و گم...
-
من سراپا همه زخمم
یکشنبه 16 مهرماه سال 1402 11:51
اگر باید زخمی داشته باشم که نوازشم کنی بگو تا تمام دلم را شرحه شرحه کنم زخمها زیبایند و زیباتر آنکه تیغ را هم تو فرود آورده باشی تیغت سِحر است و نوازشت معجزه و لبخندت تنظیفی از فوارهی نور و تیمار داریات کرشمهای میان زخم و مرهم عشق و زخم از یک تبارند اگر خویشاوندیم یا نه من سراپا همه زخمم تو سراپا همه انگشت...
-
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
جمعه 31 شهریورماه سال 1402 20:50
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند با رنگ های تازه مرا آشنا کند پاییز می رسد که همانند سال پیش خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند او می رسد که از پس نه ماه انتظار راز درخت باغچه را بر ملا کند او قول داده است که امسال از سفر اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ او می رسد که باز هم عاشق کند مرا او قول داده است به قولش وفا کند...
-
سینه میجوشد ز درد بی زبان
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1402 20:00
ای نی محزون کجایی؟ سوختیم تیره شد آیینهای کافروختیم آه از آن آتش که ما در خود زدیم دود سرگردان بی سامان شدیم راندگان دل نهاده با وطن ماندگان غربت طاقت شکن باغ این آیینه بی برگ و نواست آن بهارانگیز گل گستر کجاست سینه میجوشد ز درد بی زبان ای نوای بی نوا، نی را بخوان! نی حدیث حسرت و حرمان ماست نی دوای در بیدرمان ماست...
-
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1402 10:13
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند...
-
دلم میخواست...
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1402 22:47
دلم میخواست بین شبها و روزهات بین دستها و نفسهات بین بوسها و لبهات چنان سرگردان شوم که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد چرا میچرخد نارنجی! دلم میخواست بین خندهها و موهات اسم تو را صدا کنم و وقتی گفتی جانم جانم را از نبودنت نجات دهم با یک نگاه. "عباس معروفی"
-
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1402 12:00
سوی تو دیدم ریختی خون دلم را بی گنه از چشم خود می بینم این ای روی چشم من سیه در کشتن بیچارگان تعجیل کم فرمای زانک گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه زینسان مکش از دست من پیش زنخدان زلف را زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن به چه گر از ارادت رو نهم بر راه تو عیبم مکن کز ابتدا دولت مرا کر دست زین سو ره به ره این...