ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
به من از دولت وصل تو مقرر میشد
کارم از لعل گهربار تو چون زر میشد
دوش گفتم: بتوان دید به خوابت، لیکن
با فراق تو کرا خواب میسر میشد؟
بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک
خانه دیگر ز خیال تو منور میشد
عقل دل را ز تمنای تو سعیی میکرد
عشق میآمد و او نیز مسخر میشد
گر چه بسیار بگفتیم نیامد در گوش
خوشتر از نام تو، با آنکه مکرر میشد
شرح هجران تو گفتم: بنویسم، لیکن
ننوشتم ، که همه عمر در آن سر میشد
اوحدی را غزل امروز روانست، که شب
صفت خط تو میکرد و سخن تر میشد
گفتی در سر زمین من
بارش ابرها
بیداد بود و ظلم و ستم
نه . من این فسانه تلخ
باور نمی کنم
آن باغ ها در دیار ما نبود و نیست
اینجا در باغ های ما
ابرها غمگسارانه می بارند
گل ها شرمگینانه می خندند
پروانه ها با جیغ و داد و خنده و سُرور
جست و خیز کنان
از دست شیطنت بچه ها
در کوچه باغ های شهر
از تاج شکوفه های سیب
بر غنچه های تازه لب به خنده باز کرده می پَرند
می رقصند . . می خندند
من در چشمان تو دیده ام
رقص فواره های آب را
و خرامان رفتن ات با یار را
پرواز سبکبالانه پروانه ها را
ای خفته در صدای تو
دلپذیرترین نغمه
مرا صدا کن . . مرا نگاه کن
"خسرو فیضی"
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی
آرزو میکندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی
با من کشته هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی
گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را
صورتی کس ننماید که بدو میمانی
هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود
تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی
مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی
گرم از پیش برانی و به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی
نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی
بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
زین سخنهای دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی
تو که یک روز پراکنده نبودهست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی
نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند
آتشی نیست که او را به دمی بنشانی
سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی
این توانی که نیایی ز در سعدی باز
لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی
خنده ات طرح
لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دلآزار
خریدن دارد
فارغ از گله
و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو
چه دشتیست! دویدن دارد
شاخه ای از
سردیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه
ی سرخسیست که چیدن دارد
عشق بودی و
به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن
تو شور تپیدن دارد
وصل تو خواب
و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر
و پا عزم رسیدن دارد
عمق تو دره ی
ژرفیست مرا می خواند
کسی از بین
خودم قصد پریدن دارد
اول قصه ی هر
عشق کمی تکراریست
آخرِ قصه ی
فرهاد شنیدن دارد
"کاظم
بهمنی"
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را