دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو


چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو. #قیصر_امین_پور

بوی بهشت می شنوم از صدای تو

نازکتر از گُل است گُلِ گونه های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل، نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه ی خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو

 بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو


"قیصر امین پور"

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود


مینی شعر (۴۷۵)

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود

 

از تو بعید نیست میان دو خنده ات

تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود

 

توران به خاک خاطره هایت بیافتد و

آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود

 

چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست

در آینه، بدون گمان، عاشقت شود

 

از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد

خاکستر جهنمیان عاشقت شود

 

 وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست

هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود

 

از من بعید بود ولی عاشقت شدم...

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

"افشین یداللهی"

جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت


Image result for جانا دلم ز درد فراق تو کم نسوخت

جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت

آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟

نزد تو نامه‌ای ننوشتم، که سوز دل

صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت

بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو

جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت

در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟

کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟

یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد

کندر میان آن همه باران و نم نسوخت

شمع رخ تو از نظر من نشد نهان

تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت

گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا

خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟

کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟

یا سینه‌ای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟

صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی

ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت