دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

نامی نام آشنا که روزهاست گم شده است...

دلم را ورق می زنم

به دنبال نامی که گم شد

در اوراق زرد و پراکنده ی این کتاب قدیمی

به دنبال نامی که من...

- من ِشعرهایم که من هست و من نیست -

به دنبال نامی که تو...

- توی آشنا - ناشناس تمام غزل ها -

به دنبال نامی که او...

به دنبال اویی که کو؟

«قیصر امین پور»

یـاد تـو

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،

شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،

بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.

..............

فریدون مشیری

تو با تمام کلیدهای جهان آمده ای....(استاد یغما گلرویی )

می خواهم از چیزهایی که در این چند ماهه به من هدیه کرده ای برایت بگویم!

از آن نگاه کهربایی که انسان را به ماندن و بودن امیدوار می کند . از آن دست های بخشنده که یاری دهنده اند و گرما بخش ...حتی اگر در زمهریری از زخم زبان ها و طعنه ها و نامهربانی ها گام برداری. از آن آغوش که نه جان پناه که سرزمینی است برای زیستن و آزاده زیستن. از آن لبخند ها که اطمینان و اراده اند و از اشک هایی که نفس صداقتند.

وقتی می بینم که تو چه فروتن به دشواری های هم پا بودن من تن داده ای پشتم می لرزد. بدان که در این هم پایی آن که همیشه پیش تر گام بر میدارد تویی! بدان که مقصدم بوییدن عطر تو و شتابم برای رسیدن به صدای گام های توست.

آن چه تو در خود داشتی بیش از تصور من بود. نگاه بی کینه ات به جهان و علاقه ات به آدمیان از خوب و بد. آگاهی ات از این که عشق گریزگاه نیست، سلاحی برای رفتن به جنگ سیاهی ها هم نیست....چشمی تازه برای پاییدن این زندگی است...چشمی که زیبایی های پنهان زندگی را به ما می نمایاند. سادگی تو در عین دانستگی ات و صداقت بی زنگارت... اینهاست که مرا به تو علاقمند کرده....وقتی دوشادوش هم در خیابان قدم میزنیم خود را آزادترین انسان جهان می بینم.اگر گاهی در هنگامی که با همیم حواس مرا پرت می بینی گمان نکن که با تو نیستم...من دلم را به تو بخشیده ام و این برای یک انسان از والاترین چیزهاست.گاهی برای رسیدم به یک سطر ترانه یا یک شعر ساعت ها در خود فرو می روم....اقیانوسی در پس پیراهن من است که مشت بر کرانه می کوبد و گاهی حریفش نمی شوم . نمی توانم از چنگ این رفیق مزاحم خلاص شوم . کسی در درون من است که از فکر کردن و فکر کردن خسته نمی شود. من هم این مزاحم دلچسب را دوست دارم. سالهاست که به حضور مداومش عادت کرده ام.

دلم می خواست تو را داشتم و کلبه ای در گوشه پرتی از این جهان....تو با تمام کلیدهای جهان آمده ای .آمده ای تا رهایم کنی از زندان خود ساخته ای که در آن مدفون بودم....

نگاهم که میکنی من و آن غریبه پنهان شده در من یکی می شویم... تو آمدی تا رویاهای مرا تعبیر کنی و بر آورد آرزوهایم باشی.... و من خود را نخستین کاشف عشق در جهان می بینم... همیشه می خواستم بدانم آن انسان غار نشین که نخستین نقاشی را بر دیواره غار کشید بعد از تمام کردن نقاشی اش چه حسی داشت؟ تو این حس را به من بخشیدی.... من تمام این سالها را به چله نشسته بودن تا معجزه حضور تو نازل شود. ..برای زندگی عاشقانه به دنیا آمده ام وتواین تجربه را در همین چند ماهه به من بخشیدی ....دیگر تنها منتظرم ...منتظر آنکه در زیر یک سقف با تو نفس بکشم...می دانم که می توانم با آن من یاغی درونم هم کنار بیایم...می توانم اقیانوس درون پیرهنم را در کوزه ای جای دهم و به هنگام نیاز با جرعه ای از آن گلهای سرخ ترانه را شکوفا کنم... ما موظفیم که زندگی کنیم و خوشبخت شویم... ما موظف به رعایت انسانیت خویشیم... ما موظفیم که نگاه عاشقانه را از هم دریغ نکنیم...عطر آغوشت را به من ببخش ...من تمام عاشقانه های جهان را برایت خواهم خواند...

من تو را دوست میدارم

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.

بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی
را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب
جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو

با تو

اعتمادی که به چشمان تو هست
اعتمادی که به دستان تو هست
با تو دیگر ز چه باید ترسید؟
به خودم می گویم:
به چنین دستانی ... می شود داد همه دنیا را ... و همه وسعت تنهایی را.
با تو دیگر ز چه باید ترسید؟
با تو باید خندید ... با تو باید برخاست ... با تو باید روئید...