از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی
تا از خجالت تو نروید دگر گلی
عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه
گر در رخ تو نیک بکردی تاملی
تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را
هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی
روی ترا تکلف زلفی بکار نیست
این بس که وقتها بترازیش کاکلی
در سیلخیز گریه نمیماند چشم من
گر داشتی چو چشم تو زان ابروان پلی
آنرا که آرزوی گلستان وصل تست
از خار خار هجر بیاید تحملی
بر سر مکش که خوبترین دستگاه تو
حسنست و کار تو نبود بیتزلزلی
دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت
نادیده از لب تو به نوعی تفضلی
ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار
بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!
"نیما دوشیج"
کار شاقی نکرده ام،
فقط به زانو درنیامدم،
فقط تاریکی را از تکلم بیهودگی بازداشته ام.
دشوار نیست؛
شما هم بگویید نور!
بگویید امید!
بگویید عشق!
آدمی چیزی شبیه بوی خوش باران است...
"سید علی صالحی"
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزهات سحر مبین است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است