دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

چشمهایت

در طلوع صادق مژگان  تو

صبحدم می تابد از چشمان تو

چشم مست شاعر تو خواندیست

فصل گرم چشمهایت دیدنیست

چشمهایت شهرک سبز غزل

طعم چشمت طعم انگور و عسل

شاهکار بهترین ، چشمان تو

صد کلام دلنشین، چشمان تو

چشمهایت عشق را پیغمبر اند

چشمهای تو حدیث باور اند

چشمهای تو چو عید اند و برات

چشمهایت چشمه ء آب حیات

در نگاه تو ، دلم گم کرده ام

صد خطر را من تصادم کرده ام

من شبی را با تو خلوت می کنم

چشمهایت را زیارت می کنم

چشم بگشا صبح را آغاز کن

با نگاه خود قیامت ساز کن

اگر تو نبودی

اگر تو نبودی کدام واژه مرا تا عروج "ما"می برد؟

اگر تو نبودی سلام را که به لبخند پاسخش می داد ؟

نگاه منتظرم راه بر نگاه که می بست؟

ز پشت پنجره چشمان من که را می جست؟

اگر"تو"نبودی کدام واژه به لبهای من گره می خورد؟

سرای خاطره ام راز دار که می بود؟

اگر تو نبودی دلم هوای که می کرد؟

سفر به یاد که آغاز می توانستم؟

اگر تو نبودی فضای خاطره ام عطر یاد که را داشت؟

کدام واژه به جای "تو"ورد لب می شد؟

اگر تو نبودی دل غمدیده را چه کس می برد؟

کدام خنده مرا جان تازه ای می داد؟

کدام شرم نجیبانه آتشم می زد؟

کدام بغض غریبانه گریه سر می داد؟

اگر تو نبودی به شوق که آغاز می توانستم؟

به کوی که پرواز می توانستم؟

تو را به جان سپیده تو را به سوسن و شبنم

تو را به ساقه گندم تو را به سوره مریم

تو را به نازکی خواب یک بنفشه زیبا

تو را به بارش باران تو را به آبی دریا

تو را به پاکی کوثر تو را به عمر شبنم بی تاب

تو را به رویش نیلوفرانه در مهتاب

تو را به جان شقایق تو را به لاله تب دار

تو را به گرمی آتش تو را به لحظه دیدار

تو را به هق هق آرام و بی صدا سوگند



او

کسی  دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک را

کسی دیگر نمی پرسد  چرا تنهای تنهایم

و من چون شمع میسوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

و من گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد 

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

و من چون تک درخت زرد پایئزم

که هردم با نسیمی می شود برگی جدا از او

ودیگر هیچ چیز از او نمی ماند

من ، امیدی را در خود بارور ساخته ام

یک شب ، از دست کسی

باده ای خواهم خورد

که مرا با خود، تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد!

با من از " هست " به " بود "

با من از نور به تاریکی ،

                         از شعله به دود

با من از آوا  تا  خاموشی ،

دورتر ، شاید تا عمق فراموشی

راه خواهد پیمود.

کی از آن سرمستی خواهم رست؟

کی به همراهان خواهم پیوست؟

من ، امیدی را در خود

بارور ساخته ام

تار و پودش را ، با عشق تو پرداخته ام :

مثل تابیدن مهری در دل

مثل جوشیدن شعری از جان

مثل بالیدن عطری در گل

جریان خواهم یافت.

مست از شوق تو،

                    از عمق فراموشی ،

راه خواهم افتاد

باز از ریشه به برگ

باز از " بود " به " هست "

باز از خاموشی تا  فریاد!

سفر تن را تا خاک تماشا کردی

سفر جان را از خاک به افلاک ببین!

گر مرا می جوئی

سبزه ها  را  دریاب !

با درختان بنشین !

کی ؟ کجا ؟ آه ، نمی دانم

ای کدامین ساقی!

ای کدامین شب !

منتظر می مانم.

 

                                                                             فریدون مشیری

ویرانی...

بیا و  به تماشا بنشین...

تمام تنهایی ام را ،

تنهاتر از عنکبوت ،

حتی دیگر تاری برای تنیدن به دور خود نیز ندارم.

بیا و ببین چگونه...

خاطرات همانند زالو بیداری ذهنم را می مکند...

و دیگر حتی خار هم در ویرانه قلبم نمی روید.