دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

برای تو می نویسم........

برای تو می نویسم........

برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...

برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست...

برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست...

برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...

برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی...

برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی...

برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...

برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است....

برای تویی که قلبت پـاک است...

برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است...

برای تویی که عـشقت معنای بودنم است...

برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است


برای تو بهترینم

تو مرا می فهمی

تو مرا می فهمی 

من تو را می خواهم

 و همین ساده ترین قصه یک انسان است

تو مرا می خوانی

من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم

و تو هم می دانی

تا ابد در دل من می مانی

...

آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد...

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز....

و به اندازه هر روز تو عاشق باشی....

عاشق آنکه تو را می خواهد...

و به لبخند تو از خویش رها می گردد...

 و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد

خنجر و مرهم

تا چشم تو را دیدم از خویش سفر کردم
وز هرچه غم و شادی یکباره گذر کردم

در بتکده‌ی دنیا گمگشته‌ی من دل بود
اینک من و اینک دل، از غیر حذر کردم

یک عمر فراموشی، بی هوشی و خاموشی
افسوس که بی عشقت یک عمر هدر کردم

بر شاهد بی صورت کوریّ و نظربازی
عمری همه کارم بود تا بر تو نظر کردم

بی توشه و بی همره با یاد توام در ره
عقل و دل و دین بر کف در عشق خطر کردم

در معرکه‌ی هجران با تیر غم عشقت
بی ‌مرهم چشمانت یک عمر به سر کردم

در معرکه‌ی وصلت با خنجر چشمانت
بر جان من افتادی من خویش سپر کردم

با‌خنجر و بی‌مرهم؟ یا مرهم بی‌خنجر؟
...اندیشه‌ی این هردو از خویش به در کردم


پرنده‌ی مسافر

یگانه آرزویم آرزوی دیدن بود
به تو رسیدن و غیر از تو را ندیدن بود

قسم به غربت دریای دل که مقصد آن
جدایی از من و از تو به تو رسیدن بود

تمام بال و پر من دچار کوچ تو است
سفر بهانه‌ی از آشیان رمیدن بود

مرا کشاندیم از آشیانه در پی دام
که سرّ دانه و دام از قفس رهیدن بود

در اوج قله‌ی پرواز دلیل خستگی‌ام
ز شهر سبز تو یک دم نظر بریدن بود

گذشتم و ننشستم به روی بام دلی
که راز بودن هر بام از آن پریدن بود

اگرچه خانه به دوشم؛ بدان بهانه‌ی آن
طنین گرم سلامی ز تو شنیدن بود

چه عاشقانه رسیدم به بام منزل تو
...به سوی شهر تو رفتن"، همین رسیدن بود"


اینجا فقط تو بودی

در آتش تو بودم خاکسترم نمودی
ای کاش آتشت را بر من نمی‌نمودی

خاکستر دلم را بر باد غم سپردم
از من نمانده باقی جز بوی کهنه دودی

سرگرم خویش بودم در شهر خود، اگر تو
درهای شهر خود را بر من نمی‌گشودی

از دوردست گاهی می‌دوختم نگاهی
از دور همچو ماهی قلب مرا ربودی

امروز جز ملامت حرفی دگر نداری
تو بودی آنکه دیروز عشق مرا ستودی؟

در غربت شبانه ، در گردش زمانه
. . . باری! به هر بهانه ، با من مگر نبودی؟

هم غربت شبانه ، هم گردش زمانه
این‌ها همه بهانه. . . اینجا فقط تو بودی

اول صدای خود را در عشق جای دادی
آنگاه شعر خود را در جان من سرودی

تا جان من زلالی از چشمه‌ی تو نوشید
صد تیرگی پنهان از قلب من زدودی

از دست مهربانت امّید مهر دارم
 ...ای دل! پیاله از می پر می‌شود به
زودی