دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دو شعر از فریدون مشیری

زشور عشق ندانم کجا فرار کنم
چگونه چاره ی این قلب بیقرار کنم
بسان بوته ی اتش گرفته ام در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم
رسیده کار به انجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم
چنین که عشق تو میکشد به شیدایی
شگفت نیست که فریاد یار یار کنم
گرانبهاتر از لحظه های هستی خویش
بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم
هزار کار در اندیشه پیش رو دارم
تو میرباییم از خود بگو چکار کنم
شبانگهان که در افتم میان بستر خویش
که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم
تو باز بر سر بالین من گشایی بال
که با تو باشم و با خواب کارزار کنم
خیال پشت خیال اید از کرانه ی دور
از این تلاطم رنگین چرا کنار کنم
تو را ربایم از ان غرفه با کمند بلند
به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم
چه تیغها که فرو بارد ازهوا به سرم
زخون خویش همه راه را نگار کنم
تو راکه دارم از دشمنان نیندیشم
تو را که دارم یک دست را هزار کنم
تو را که دارم نیروی صد جوان یابم
تو را که دارم پاییز را بهار کنم
به هر طرف گذرم از نسیم چهره ی تو
همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم
تو را به سینه فشارم که اوج پیروزیست
چه نازها که به گردون به کردگار کنم
سحر دوباره در افتم به چاه حسرت خویش
نظر به بام تو از ژرف این حصار کنم
من افتاب پرستم ولی نمیدانم
چگونه باید خورشید را شکار کنم
به صبح خندهات اویزم ای امید محال
مگر تلافی شبهای انتظار کنم

در انتظار

عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است

گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است

تا بینی عشق را ایینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر

هر چه می خواهی به دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر

عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من

عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار

عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان می دهد زیبا بود