دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

کجاست باران

خالی ام از حرف

 

پُرم از دلتنگی

 

تشویش هجرت باران

 

خسته ام از اندیشه ..دلگیرم از سوالات بی انتها

 

آلوده ام به روزمرگی

 

دورم از عشق

 

بی میلم به گفتن یا نگفتن

 

حنجره را  رغبتی به فریاد نیست

 

تلخم  ..نا پاکم ..مبهوتم ..دل چرکینم ..خشمناکم

 

از خود فرسنگها فاصله دارم  ..فاصله ای که کم نمی شود

 

در عذابم ..در تب و تابم ..در التهابم

 

خسته ام  ...خسته ام از تکرار ..از تکرار لبخند بی ریشه ! میان

 

این درد تا درد بعدی ..

 

فرسوده ام ..رنجورم ..خسته ام ..خسته ام ..

 

کجاست بارانی از عطوفتِ بی منت تا نمناکم کند ...

 

کجاست دستی تا بگیرد دستم از روی  مِهر...

 

کجاست آن در که به نور باز شود ..

 

کجاست باران

 

کجاست...


در خاطر منی - مهدی سهیلی

ای رفته از برم به دیاران دور دست! با هر نگینِ اشک، بچشم تر منی هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست ـ
در خاطر منی .
هر شامگه که جامه ی نیلینِ آسمان ـ

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است ـ
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب ـ
بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است ـ
آن بوسه ها و زمزه های شبانه را ـ
یاد آور منی ـ
در خاطر منی .در موسم بهار ـ
کز مهر بامداد ـ
تکدختر نسیم ـ
مشاطه وار، موی مرا شانه میکند ـ
آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد ـ
خم می شود که بوسه زند بر لبان من ـ
وانگاه، نرم نرم ـ
گلهای خویش را بسرم دانه میکند ـ آن لحظه، ای رمیده ز من ! در بر منی ـ در خاطر منی .
هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند
کز تند بادها ـ
بادست هر درخت ـ
صدها هزار برگ زهر سو چو پول زرد ـ
رقصنده در هواست ـ
و آن روزها که در کف این آبی بلند ـ خورشید نیمروز ـ
چون سکه ی طلاست ـ
تنها توئی تو که روشنگر منی ـ
در خاطر منی .هر سال، چون سپاه زمستان فرا رسد ـ
از راههای دور ـ
در بامداد سرد که بر ناودان کوی ـ
قندیلهای یخ ـ
دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلورـ
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا ـ
همچون کبوتری ـ
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد ـ پروانه های برف، بمژگان دختری در پیش دیده ی من و در منظر منی در خاطر منی .
آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب ـ

چون نشئه ی شراب، دود در میان پوست یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان ـ
دل می برد ببانگ خوش آهنگ : دوست، دوست ـ
در باور منی در خاطر منی .
اردیبهشت ماه
یعنی : زمان دلبری دختر بهار کز تکچراغ لاله، چراغانی است باغ وز غنچه های سرخ ـ
تک تک میان سبزه، فروزان بود چراغ وانگه که عاشقانه بپیچد بدلبری بر شاخ نسترن ـ نیلوفری سپید ـ
آید مرا بیاد که : نیلوفر منی در خاطر منی .
هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام در گوش من صدای تو گوید که : نوش، نوش اشکم دود بچهره و لب می نهم بجام ـ شاید روم ز هوش باور نمیکنی که بگویم حکایتی : آن لحظه ای که جام بلورین بلب نهم ـ
در ساغر منی در خاطر منی .
برگرد، ای پرندۀ رنجیده، باز گرد
بازآ که خلوت دل من آشیان تست در راه، در گذر ـ
در خانه، در اطاق ـ هر سو نشان تست
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور و خاموش میشود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟ و آن عشق پایدار، فراموش میشود ؟
نه ، ای امید من ! دیوانه ی توام افسونگر منی هر جا ، به هر زمان ـ در خاطر منی .

میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم - زیرا درطی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد... ص.هدایت

من سکوت خویش را گم کرده ام

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من،که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم
ای سکوت،ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو،راهی داشتم
چون شراب کهنه،شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت،ای مادر فریادها
گم شدم در این هیاهو،گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من...

از یاد رفته

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ     

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جایی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا مینگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده 

گفتم از دیده چو دورش سازم  

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

تا لبی بر لب من می لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بر دارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبایی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خودآرایی

در ببندید و بگویید که من

جز از او همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست   

فاش گویید که عاشق هستم

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیر گاهیست در این منزل نیست                                         /  فروغ فرخزاد /