دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

اینجا فقط تو بودی

در آتش تو بودم خاکسترم نمودی
ای کاش آتشت را بر من نمی‌نمودی

خاکستر دلم را بر باد غم سپردم
از من نمانده باقی جز بوی کهنه دودی

سرگرم خویش بودم در شهر خود، اگر تو
درهای شهر خود را بر من نمی‌گشودی

از دوردست گاهی می‌دوختم نگاهی
از دور همچو ماهی قلب مرا ربودی

امروز جز ملامت حرفی دگر نداری
تو بودی آنکه دیروز عشق مرا ستودی؟

در غربت شبانه ، در گردش زمانه
. . . باری! به هر بهانه ، با من مگر نبودی؟

هم غربت شبانه ، هم گردش زمانه
این‌ها همه بهانه. . . اینجا فقط تو بودی

اول صدای خود را در عشق جای دادی
آنگاه شعر خود را در جان من سرودی

تا جان من زلالی از چشمه‌ی تو نوشید
صد تیرگی پنهان از قلب من زدودی

از دست مهربانت امّید مهر دارم
 ...ای دل! پیاله از می پر می‌شود به
زودی

عاشقت خواهم ماند ...

عاشقت خواهم ماند ...

بی آن که بدانی ، دوستت خواهم داشت

بی آن که بگویم درد دل خواهم گفت

بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست

بی آن که حس کنی در تو ذوب خواهم شد

و بی هیچ حراراتی .

این گونه شاید احساسم نمیرد ...

بـــــاور

یک نفر در هـمین نزدیکــی ها
چــیزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشم هایت را ببــند
که یک نفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یک نفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد ...

وقتی باشی ...

با تو تفسیر کرده ام ...

هر خواستنی را

و هر دوست داشتنی را

خوب من

وقتی باشی

مرگ هم رنگ زندگی می گیرد

پس باش تا جاودانه باشم ...

در این اتاق ساکت تاریک

در این اتاق ساکت تاریک

هرگاه،من نگاه تو را شعر می کنم

نوری،به تاروپود ِهوا،رنگ می زند

از تاج ِآفتاب خدا،زرنگارتر!

در این اتاق دلگیر

وقتی که من لبالب این صبر تلخ را

با یاد وعده های تو،سر می کشم ،صبور

دانم،که در جهان نفشانده ست دست ِعشق

در کام کس،شرابی ازین خوشگوارتر

ای خفته برپرند ،سبکبال ،بی خیال

در این اتاق درهم

دستی ،تمام خواهش،قلبی،تمام عشق

چشمی تمام شوق تماشا

شبهای انتظار تو را صبح می کنند

تا پر کشند سوی تو و بوسه های تو

هر روز ،از نسیم سحر بی قرارتر 

دیوانگی ست ،دانم،دیوانگی،که بخت

از سوی تو،نوید امیدی نمی دهد

در این اتاق غمگین

اما

من،هرنفس به مهر تو امیدوارتر

یک روز

بی گمان

خواهد رسد دمی که بر آیم بر آسمان

کای آفریدگار

در این اتاق کوچک

در این دل شکسته ی نااستوار،آه

عشقی ست از بنای جهان استوارتر!