-
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1402 12:00
سوی تو دیدم ریختی خون دلم را بی گنه از چشم خود می بینم این ای روی چشم من سیه در کشتن بیچارگان تعجیل کم فرمای زانک گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه زینسان مکش از دست من پیش زنخدان زلف را زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن به چه گر از ارادت رو نهم بر راه تو عیبم مکن کز ابتدا دولت مرا کر دست زین سو ره به ره این...
-
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1402 10:49
ای مرغ آفتاب! زندانی دیار شب جاودانیم یک روز، از دریچه زندان من بتاب می خواستم به دامن این دشت، چون درخت بی وحشت از تبر در دامن نسیم سحر، غنچه واکنم با دست های بر شده تا آسمان پاک خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم گنجشک ها روی شانه ی من نغمه سر دهند سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند این دشت خشک غمزده را با صفا کنم ای...
-
دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1402 19:58
دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام چندین هزار مرتبه در خویش مرده ام هیچ آتشی به کلبه متروک من نماند عمری ست زیر پنجه تشویش مرده ام این بار چندم است که تشییع می شوم از سالیان دور کم و بیش مرده ام عنوان پوچ « زندگی شاعرانه» را بر خویش بسته قافیه اندیش مرده ام شعرم شناسنامه عشقم قبول کن برگی ست سبز، تحفه درویش، مرده ام از دورها...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1402 10:09
فرانتس کافکا در ۴۰ سالگی که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود . کافکا به او پ یشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم...
-
ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1402 21:36
ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم وین درد خویش را ز در او روا کنیم امید بگسلیم ز بیگانگان تمام زین پس دگر معامله با آشنا کنیم سر در نهیم در ره او هرچه باد باد تن در دهیم و هر چه رسد مر جفا کنیم چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوریم از دشمن حسود شکایت چرا کنیم او هرچه میکند چه صوابست و محض خیر پس ما چرا حدیث ز چون و چرا...
-
با چشم هایت حرف دارم
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1402 10:37
با چشم هایت حرف دارم می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم از بهار از بغض های نبودنت از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند باور نمی کنی ؟ تمام این روزها با لبخندت آفتابی بود اما دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند به راستی عشق بزرگترین آرامش جهان است . "سید علی صالحی"
-
قطار مرا می بردعمر در عمر میگذرد
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1402 12:31
قطار مرا می بردعمر در عمر میگذرد نپرسید کجا جایی که هیچ با هیچ نباشد بزرگ شدی همه خاطر خواهت می شوند برای خودت بادکنک میخری تا پرواز یاد بگیری بال هایت در سر در گمی ها شکسته می شود یک قایق می ماند ترا می برد دوست داشتی به ساحل بر میگردی نخواستی با طوفان دوست می شوی بعدها پیدایت خواهند کرد اگر بادبان ها باشند شاعر:؟؟؟
-
این که تو داری قیامتست نه قامت
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1402 18:49
این که تو داری قیامتست نه قامت وین نه تبسم که معجزست و کرامت هر که تماشای روی چون قمرت کرد سینه سپر کرد پیش تیر ملامت هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر بر نفسی میرود هزار ندامت عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم باقی عمر ایستادهام به غرامت سرو خرامان چو قد معتدلت نیست آن همه وصفش که میکنند به قامت چشم مسافر که بر...
-
ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1402 17:06
بر سر کوی تو عمری به تماشا ماندیم در کویر دل سودا زده تنها ماندیم تا نجویند رقیبان ز دلم بوی تو را سر بازار تو پیوسته به حاشا ماندیم دل شیدایی ما شیفته روی تو بود سالیانیست که با این دل شیدا ماندیم آنچنانم دل ما سوخته عشق تو بود که در این مرحله از سینه خود جا ماندیم طشت رسوایی ما عاقبت از بام افتاد نرسیدیم به گرد تو و...
-
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سهشنبه 17 مردادماه سال 1402 23:22
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است به شب که آینه ی غربت مکدر من به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است ... همین نه من در شب را به یاوری زده ام که وقت حادثه شب نیز در پناه من است نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت هر...
-
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس
یکشنبه 1 مردادماه سال 1402 13:32
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این روز فراق دوستان شبخوش بگفتم خواب را هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن گر وی به تیرم میزند اِستادهام نُشّاب را مقدار...
-
قصد من از حیات، تماشای چشم توست
شنبه 31 تیرماه سال 1402 23:13
ای رفته کمکم از دل و جان، ناگهان بیا مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا قصد من از حیات، تماشای چشم توست ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا چشم حسود کور، سخن با کسی مگو از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا قلب مرا هنوز به یغما نبردهای ای راهزن دوباره به این کاروان...
-
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
شنبه 31 تیرماه سال 1402 23:07
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب جسمی دارم چو جان مجنون همه درد جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب "خاقانی"
-
دلتنگی
یکشنبه 25 تیرماه سال 1402 11:22
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود... "عادل دانتیسم"
-
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
شنبه 24 تیرماه سال 1402 21:15
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم ره گریز نبسته است هیچ کس بر من اسیر بند گران وفای خویشتنم به بی نیازی من ناز می کند همت توانگر از دل بی مدعای خویشتنم ز دستگیری مردم بریده ام پیوند امیدوار به دست دعای خویشتنم به پاره دل خود می کنم چو غنچه مدار رهین منت برگ و نوای خویشتنم چرا ز غیر شکایت کنم،...
-
هزار جهد بکردم که یار من باشی
جمعه 23 تیرماه سال 1402 11:28
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بیقرار من باشی چراغ دیده شب زنده دار من گردی انیس خاطر امیدوار من باشی چو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در میانه خداوندگار من باشی از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او اگر کنم گلهای غمگسار من باشی در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند گرت ز دست برآید نگار من باشی شبی به کلبه...
-
چشم تو را کجای جهان جستوجو کنم؟
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1402 10:20
یاد چشمهای تو خوب است خواب من از ابرها کناره بگیر آفتاب من! رو بر کدام قبله به چشم تو میرسم؟ چیزی بگو پیامبر بیکتاب من! چشم تو را کجای جهان جستوجو کنم؟ پایان بده به تاب و تبِ بیحساب من دور از شمایل تو چنانم که روز و شب خندیدهاند خلق به حال خراب من... "ناصر حامدی"
-
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
یکشنبه 4 تیرماه سال 1402 22:01
هوای روی تو دارم نمیگذارندم مگر به کوی تو این ابرها ببارندم مرا که مست توام این خمار خواهد کشت نگاه کن که به دست که میسپارندم مگر در این شب دیر انتظارِ عاشقکُش به وعدههای وصال تو زنده دارندم غمم نمیخورد ایام و جای رنجش نیست هزار شکر که بی غم نمیگذارندم سری به سینه فرو بردهام مگر روزی چو گنج گمشده زین کنج غم...
-
چگونه میخواهی بدون شرح را توضیح دهم؟!
شنبه 3 تیرماه سال 1402 09:17
حرفهای تو مثل قالی ایرانیست و چشمهایت گنجشکهای دمشقی که بینِ دو دیوار میپرند. قلبِ من مثل کبوتر بالای حوضچه دستانت پر میکشد و در سایه النگوهایت میآرامد، و من دوستت دارم امّا میترسم گرفتارت شوم…! چگونه میخواهی بدون شرح را توضیح دهم؟! چگونه میخواهی مساحت اندوهم را تخمین بزنم؟ اندوهم مثل کودکیست که روز به روز...
-
انتظار
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1402 17:42
قطار میرود تو میروی تمام ایستگاه میرود و من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام. "قیصر امین پور"
-
از بس که خلق پشت نقاب ایستاده اند /باور نمی کنند من بی نقاب را
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1402 09:21
با یک نظر گشودی و بستی کتاب را گفتی:مبارک است ! بیاور شراب را گفتم: تو نیز مثل من از خویش خسته ای؟ پلکی بهم زدی و گرفتم جواب را بگذار با محاسبه ی حال و روز خویش آسان کنیم زحمت روز حساب را آوخ که ترس و واهمهٔ روز واپسین از چشم مردمان نگرفته ست خواب را آیینه را ببخش که با راست گویی اش آزرده کرد خاطر عالی جناب را از...
-
بشدی و دل بـبـردی و بـه دست غم سپردی
سهشنبه 23 خردادماه سال 1402 09:25
خبــرت خــرابـتــر کــرد جـراحـت جـدایی چـو خـیـال آب روشـن کـه به تشنگان نمایی تـو چه ارمغانی آری کـه بـه دوستـان فرستی چـه از این بـه ارمغـانی که تو خویشتن بیایی بشدی و دل بـبـردی و بـه دست غم سپردی شـب و روز در خیـالـی و نـدانـمـت کـجـایی دل خویش را بگفتـم چو تو دوست میگرفتم نـه عـجـب کـه خوبـرویـان بـکنـنـد...
-
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
یکشنبه 21 خردادماه سال 1402 22:52
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید سرای اوست بیخانمان که هیچ ندارد به جز خدای او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست چندان که میرود همه ملک خدای اوست آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند عارف بلا که راحت او...
-
هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
یکشنبه 21 خردادماه سال 1402 12:32
هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز سودای پادشاهی حد گدا نباشد ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را عقلی سلیم نبود صبری بجا...
-
هیچ روزی تکرار نمیشود
شنبه 20 خردادماه سال 1402 22:43
هیچ روزی تکرار نمیشود هیچ شبی، دقیقاً مثل شب پیش نیست هیچ بوسهای، مثل بوسهی قبل نیست! و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی روزها ، همه زودگذرند... چرا ترس؟ این همه اندوه بیدلیل برای چیست؟ هیچ چیزی همیشگی نیست... فردا که بیاید، امروز فراموش شده است. "ویسواوا شیمبورسکا"
-
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست؟
جمعه 19 خردادماه سال 1402 23:52
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم باعث خوشحالی جان غمین من کجاست ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا...
-
مرا دلیست که او را نه انتهاست نه غایت
دوشنبه 15 خردادماه سال 1402 19:54
مرا دلیست که او را نه انتهاست نه غایت نهایت همه دلها به پیش اوست هدایت چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن میان ختم نبوت فتاده است و ولایت ازوست بر همه جانها فروغ و تاب تجلی ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت روان او ز تصور گذشته است و تفکر عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت علوم او ز طریق تجلی است و تدلی نه از طریقه ی...
-
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
یکشنبه 14 خردادماه سال 1402 23:18
بهار پشت زمستان بهار پشت بهار دلم گرفت از این گردش و از این تکرار نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار اگر به شهر روی طعنه های رهگذران اگر به خانه بمانی غم در و دیوار نمانده است تو را در کنار همراهی که دوستانِ تو را می خرند با دینار نه دوستان؛ صفحاتی ز هم پراکنده که جمع کردنشان در کنار هم...
-
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
شنبه 13 خردادماه سال 1402 09:23
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان گر همه خلق را چو من بی دل و مست می کنی روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان طایفه ای سماع را عیب کنند و عشق را زمزمه ای بیار خوش تا بروند ناخوشان خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر بی خبرست عاقل از لذت عیش بیهشان سوختگان عشق را دود به سقف می...
-
تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1402 10:44
تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم ور به غیر از تو بود، هیچکسم هیچکسم هر کجا تیر جفای تو، من آنجا سپرم هر کجا خوان هوای تو، من آنجا مگسم پس ازین دست من و دامن سودای شما چند گردم پی سودای پراکنده بسم تو به خوبی و لطافت چو گل و آبی و من با گل و آب برآمیخته چون خار و خسم کی بود کی که به وصلت رسم ای عمر عزیز؟ ترسم این عمر به...