دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

همچون ترنم باران...

یک  صبح  سرد

آن هنگام که خورشید آخرین نشانه های سیاهی شب را با آستین پیراهن طلایی اش

از آبی آسمان پاک می کرد

پرستوها خبر هجرت تو را برایم آوردند

و من بناگاه از خواب غفلتی که به سنگینی یک عمر اهمال در دوست داشتن بود بیدار

شدم

از آن صبح تلخ  تا کنون رد چشمانت را دنبال کرده ام ..به هرکجا که نظر انداخته ای

به گلزار...به باغهای نارنج..دشتهای خوشبختی....چشمه های امید...آسمان دلتنگی...و به اوج کهکشان عشق

هر آنجا را که طراوت چشمانت  مقدس کرده بود..با نم ا شکی بوسه زدم

هنوز تو را نیافته ام اما چشم که می گشایم  نگاهت در سرتاسر بیشه وجودم

جاریست ....همچون ترنم باران...


کاش این دیوار را فرو ریزیم.....

سکوت پرده دار فریادهای ماست

آن زمان  که فریادی خاموش همچون آتشی از درون زبانه می کشد و دردهایمان را دیگر یارای پنهان ماندن نیست ....

هنگامی  که سینه را نای نگاهداری رازهایمان نیست

و ضربانهای قلب به شماره می افتند

تنها راه شاید  سر دادن نعره ایست بلند و طولانی

روی قله کوهی همین نزدیکی ها

و فریادی آنقدر بلند که خواب دل مردگان را چون گرداب در هم کشد

و آنقدر طولانی .....که به اندازه قرنها خاموشی عاشقان خسته

 

اما افسوس که سکوتی سنگین همواره پرده دار فریادهای ماست....

 

سکوتی سخت همچون دیواره ای از سنگ های خارا  باز می دارد ما را از        فریاد

و خواهیم سوخت در حسرت

حسرت یک عمر فرو خوردن نعره های درون

می شود آیا روزی این سکوت را بشکنیم ؟

می شود آیا روزی  این دیوار را فرو ریزیم ؟

 

دیواری که سنگهایش از خود ماست ...عقلانیت بیش از حد... خودخواهی ... تزویر...و شاید از یاد بردن عشق...

   

 ای کاش این سنگ ها را در هم شکنیم

ای کاش  نسیمی از عشق بر ما وزیدن کند

 

کاش این دیوار را فرو ریزیم.....

کجاست باران

خالی ام از حرف

 

پُرم از دلتنگی

 

تشویش هجرت باران

 

خسته ام از اندیشه ..دلگیرم از سوالات بی انتها

 

آلوده ام به روزمرگی

 

دورم از عشق

 

بی میلم به گفتن یا نگفتن

 

حنجره را  رغبتی به فریاد نیست

 

تلخم  ..نا پاکم ..مبهوتم ..دل چرکینم ..خشمناکم

 

از خود فرسنگها فاصله دارم  ..فاصله ای که کم نمی شود

 

در عذابم ..در تب و تابم ..در التهابم

 

خسته ام  ...خسته ام از تکرار ..از تکرار لبخند بی ریشه ! میان

 

این درد تا درد بعدی ..

 

فرسوده ام ..رنجورم ..خسته ام ..خسته ام ..

 

کجاست بارانی از عطوفتِ بی منت تا نمناکم کند ...

 

کجاست دستی تا بگیرد دستم از روی  مِهر...

 

کجاست آن در که به نور باز شود ..

 

کجاست باران

 

کجاست...


در خاطر منی - مهدی سهیلی

ای رفته از برم به دیاران دور دست! با هر نگینِ اشک، بچشم تر منی هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست ـ
در خاطر منی .
هر شامگه که جامه ی نیلینِ آسمان ـ

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است ـ
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب ـ
بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است ـ
آن بوسه ها و زمزه های شبانه را ـ
یاد آور منی ـ
در خاطر منی .در موسم بهار ـ
کز مهر بامداد ـ
تکدختر نسیم ـ
مشاطه وار، موی مرا شانه میکند ـ
آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد ـ
خم می شود که بوسه زند بر لبان من ـ
وانگاه، نرم نرم ـ
گلهای خویش را بسرم دانه میکند ـ آن لحظه، ای رمیده ز من ! در بر منی ـ در خاطر منی .
هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند
کز تند بادها ـ
بادست هر درخت ـ
صدها هزار برگ زهر سو چو پول زرد ـ
رقصنده در هواست ـ
و آن روزها که در کف این آبی بلند ـ خورشید نیمروز ـ
چون سکه ی طلاست ـ
تنها توئی تو که روشنگر منی ـ
در خاطر منی .هر سال، چون سپاه زمستان فرا رسد ـ
از راههای دور ـ
در بامداد سرد که بر ناودان کوی ـ
قندیلهای یخ ـ
دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلورـ
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا ـ
همچون کبوتری ـ
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد ـ پروانه های برف، بمژگان دختری در پیش دیده ی من و در منظر منی در خاطر منی .
آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب ـ

چون نشئه ی شراب، دود در میان پوست یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان ـ
دل می برد ببانگ خوش آهنگ : دوست، دوست ـ
در باور منی در خاطر منی .
اردیبهشت ماه
یعنی : زمان دلبری دختر بهار کز تکچراغ لاله، چراغانی است باغ وز غنچه های سرخ ـ
تک تک میان سبزه، فروزان بود چراغ وانگه که عاشقانه بپیچد بدلبری بر شاخ نسترن ـ نیلوفری سپید ـ
آید مرا بیاد که : نیلوفر منی در خاطر منی .
هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام در گوش من صدای تو گوید که : نوش، نوش اشکم دود بچهره و لب می نهم بجام ـ شاید روم ز هوش باور نمیکنی که بگویم حکایتی : آن لحظه ای که جام بلورین بلب نهم ـ
در ساغر منی در خاطر منی .
برگرد، ای پرندۀ رنجیده، باز گرد
بازآ که خلوت دل من آشیان تست در راه، در گذر ـ
در خانه، در اطاق ـ هر سو نشان تست
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور و خاموش میشود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟ و آن عشق پایدار، فراموش میشود ؟
نه ، ای امید من ! دیوانه ی توام افسونگر منی هر جا ، به هر زمان ـ در خاطر منی .

میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم - زیرا درطی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد... ص.هدایت