دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

من سکوت خویش را گم کرده ام

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من،که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم
ای سکوت،ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو،راهی داشتم
چون شراب کهنه،شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت،ای مادر فریادها
گم شدم در این هیاهو،گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من...

از یاد رفته

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ     

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جایی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا مینگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده 

گفتم از دیده چو دورش سازم  

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

تا لبی بر لب من می لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بر دارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبایی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خودآرایی

در ببندید و بگویید که من

جز از او همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست   

فاش گویید که عاشق هستم

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیر گاهیست در این منزل نیست                                         /  فروغ فرخزاد /

آنم آرزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ ، دمی زابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو  
آن گفتنت که بیش مرنجانم  آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه بخانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بی وفا
من ماهیم نهنگم عمّانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست
گویا ترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند  یافت می نشود جسته ایم ما 
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست 
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خُرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدها و همه دیدها ازوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ، ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

مولانا

شد ز غمت خانه سودا دلم

شد ز غمت خانه سودا دلم  
در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو  
می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت 
 رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد  
دوش چه گفته است کسی با دلم

در طلب گوهر گویای عشق  
موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد 
 در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست 
 وه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی  
وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین 
 چند رود سوی ثریا دلم

مولانا

من تو را می خواهم

بیا به روزگارم ،

من تو را می خواهم

من نفسهای تو را کم دارم

آن نوازش، ،ن همه ناز تو را می خواهم

تو عزیزی و دلم در طلبت خواهد مرد

چون نسیمی و

هوایت همه صبر مرا خواهد برد

ای دلا ای نفسم

ای همه روح و همه جان

بی تو من خواهم مرد

بی تو و آن همه مهرت

بی تو و آنهمه نور ازلی

بی تو و آن همه احساس؟ بلی

 

ای گلم!

این همه خواهش ها!

این همه احساسم!

کافی نیست؟

ای دلا

ای همه تنهایی و غربت من

این همه ناله زارم

از برای دوری روی تو بس نیست مگر؟

 

دلبرا! ای شکرم!

این همه دوری من؟

آن همه صبر دل انگیز دلت ....

من چقدر صبر کنم؟

من چقدر آه کشم از برای تو و

این همه رنگ زمین؟

این همه رنگ و

همه شور و همه حسن زمین؟

این همه مال زمین و

همه زمینیان .....

من تو را می خواهم

تو مرا می فهمی؟

تو مرا می بینی؟

به زبان نام تو دارم!

به دلم، می دانی؟

 

دلبرم! نازَک من!

تو اگر اینجایی، من چرا این حد دور؟

تو اگر بینایی، من چرا این حد کور؟

من تو را می خواهم

چه بخواهی ! چه نخواهی!

چه بدانی! چه ندانی!

چه بفهمی! چه نفهمی!

من تو را می خواهم

من تو را می خواهم

من تو را می خواهم !