دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

من ، امیدی را در خود بارور ساخته ام

یک شب ، از دست کسی

باده ای خواهم خورد

که مرا با خود، تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد!

با من از " هست " به " بود "

با من از نور به تاریکی ،

                         از شعله به دود

با من از آوا  تا  خاموشی ،

دورتر ، شاید تا عمق فراموشی

راه خواهد پیمود.

کی از آن سرمستی خواهم رست؟

کی به همراهان خواهم پیوست؟

من ، امیدی را در خود

بارور ساخته ام

تار و پودش را ، با عشق تو پرداخته ام :

مثل تابیدن مهری در دل

مثل جوشیدن شعری از جان

مثل بالیدن عطری در گل

جریان خواهم یافت.

مست از شوق تو،

                    از عمق فراموشی ،

راه خواهم افتاد

باز از ریشه به برگ

باز از " بود " به " هست "

باز از خاموشی تا  فریاد!

سفر تن را تا خاک تماشا کردی

سفر جان را از خاک به افلاک ببین!

گر مرا می جوئی

سبزه ها  را  دریاب !

با درختان بنشین !

کی ؟ کجا ؟ آه ، نمی دانم

ای کدامین ساقی!

ای کدامین شب !

منتظر می مانم.

 

                                                                             فریدون مشیری

ویرانی...

بیا و  به تماشا بنشین...

تمام تنهایی ام را ،

تنهاتر از عنکبوت ،

حتی دیگر تاری برای تنیدن به دور خود نیز ندارم.

بیا و ببین چگونه...

خاطرات همانند زالو بیداری ذهنم را می مکند...

و دیگر حتی خار هم در ویرانه قلبم نمی روید.

غم بی همنفسی- علی اطهری کرمانی

بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان با که گذارم غم پنهانی خویش؟
اندرین بحر بلا ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی توفانی خویش!
زنده ام باز، پس از این همه ناکامیها
به خدا کس نشناسم به گران جانی خویش
گفتم : ای دل که چو من خانه خرابی دیدی؟
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم
داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
" اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی
نشنیدیم کسی را به پریشانی خویش

کافیست

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم ؛ کافیست
قانعم , بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست ؛ من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست!
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا خوب ترینم ، کافیست 

 

محمد علی بهمنی

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشده پای بند گردن جان در کمند زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست