دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

همچون ترنم باران...

یک  صبح  سرد

آن هنگام که خورشید آخرین نشانه های سیاهی شب را با آستین پیراهن طلایی اش

از آبی آسمان پاک می کرد

پرستوها خبر هجرت تو را برایم آوردند

و من بناگاه از خواب غفلتی که به سنگینی یک عمر اهمال در دوست داشتن بود بیدار

شدم

از آن صبح تلخ  تا کنون رد چشمانت را دنبال کرده ام ..به هرکجا که نظر انداخته ای

به گلزار...به باغهای نارنج..دشتهای خوشبختی....چشمه های امید...آسمان دلتنگی...و به اوج کهکشان عشق

هر آنجا را که طراوت چشمانت  مقدس کرده بود..با نم ا شکی بوسه زدم

هنوز تو را نیافته ام اما چشم که می گشایم  نگاهت در سرتاسر بیشه وجودم

جاریست ....همچون ترنم باران...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد