دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

شب های بی تو

پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم و در صدای شب گم می‌شوم که پرست از هیاهوی بی کلام … از جیرجیرک پشت پنجره می‌گذرم و قدم می‌زنم میان برگ درختانی که هنوز تا رسیدن به تجربه ی خزان و سقوط زیبایشان در مرگ چند قدمی‌فاصله دارند

صدای جاده مرا تا چشم‌های خسته ی یک مسافر می‌برد ، تا اندوه بارانی رفتن و اشتیاق قلبی برای رسیدن

خوب که گوش می‌دهم صدای پچ پچ ستاره‌هایی را می‌شنوم که نمی‌بینمشان … و نوای یک لالایی، آرام آرام در سکوت می‌میرد!

<کسی میان واژه‌هایم پا می‌گذارد و مرا از اوج آسمان به زمین می‌کشد، شب از لای انگشتانم فرو می‌ریزد … نمی‌دانم چرا هربار که پر می‌شوم از هجوم کلمات کسی تنهاییم را در هم می‌شکندو روحم را دوباره به سمت این فضای انسانی سوق می‌دهد ؛ زیر نور چراغی که تا چند ثانیه ی پیش گم شده بود میان سوسوی ستارگان…>

دوباره چشمانم را می‌بندم، دست سوی آسمان می‌برم و مشتی ستاره می‌چینم

راستی، من که می‌دانم تو هم اگر پلک‌هایت را لحظه ای برهم بخوابانی می‌شنوی صدای سکوت شب را… پس تو هم لحظه ای با من بیا تا اوج آسمان ، این ستاره‌هایی که چیده ام باشد برای تو !

با این همه بگذار پیش از سپردنشان به آسمان تو ، بوسه‌هایم را همراه با دلتنگی ام در گوششان زمزمه کنم…شاید که بوسه‌هایم را بر لبانت پرتو افشانی کنند و دلتنگی‌هایم را …

….. اینبار حقیقتا هیچ نمی‌دانم …..

تو بگو … تو بگو چگونه پاک می‌شود قلبم از این همه دلتنگی؟؟؟

اما مبادا که خاطرت پریشان شود! من سالهاست که با غصه‌هایم خو گرفته ام و سعی می‌کنم با این همه دوری کنار بیایم

نه! اصلا بگذار آن‌ها را در کنار منطق آدم بزرگها وا نهم و خود تا کودکی سفر کنم . . . تا جنون چشم تو !

صدای تیک تاک ساعت …. نجوای آهسته ی موسیقی ای که به سختی به گوش می‌رسد …. گویی این همه عنصر زمینی نمی‌گذارند تا نهایت شب بگریزم.

دیالوگ جالبی از فیلمی‌که این روزها آن را برای چندمین بار تماشا کرده ام از ذهنم می‌گذرد؛ « این همه که بالا می‌رویم، می‌ترسم به خود خدا برسیم! » … می‌بینی؟ انگار قرار نیست این همه اوج بگیرم

کمی‌خودم را به دست موسیقی می‌سپارم…

خدای من! این ترانه هم که باز نمک می‌پاشد بر زخم‌های کهنه ام … شاید تقدیر این بود که امشب نیز هوای نگاهم بارانی شود.

باور کن من نمی‌خواهم خاطرت را مکدر کنم ولی هرچه می‌گذرم از این همه اندوه، باز غم دست از دامنم برنمی‌گیرد و مرا تا قعر نمناک یک بغض می‌بلعد.

خسته می‌شوم از این همه سقوط – شاید هنوز بال پروازم برای تا تو پریدن کوچک است- دلم نمی‌آید میان انتظار پرستو تمنای آموختن پرواز کنم

باور کن اگر بوی خزان که میان این روزها پیچیده ، دلش را نلرزانده بود و اگر دل نگران نبود از بیهودگی چشم به راهیش برای بهار حتما از او می‌خواستم به من نیز بیاموزد چگونه می‌شود تا بهار لبخند تو هجرت کرد

چشمانم را که می‌گشایم رها می‌شوم میان این دیوارهایی که بی شک اگر سپید نبودند تا کنون نفسم بریده بود از حجم سنگین این هوای بی تو

نگاهم گره می‌خورد به جمله ی روی دیوار که پیش تر‌ها برایم پر بود از معانی زیبا:

“هر روز ابدیت را در خود دارد”

اماامشب برای من تنها تداعی کننده ی این واژه‌های غمناک است:

“هر روز من – بی تو – تا ابدیت به درازا می‌کشد”

به سمت صدای مداوم و زجرآور تیک تاک ساعت که رو می‌کنم تازه می‌فهمم ۲ ساعتی ست که امروز آغاز شده …

 تو بگو چگونه تا انتهای شب تاب بیاورم این ابدیت بی تو را ؟ 

 

منبع:http://www.asheghaneha.ir

روزهای بی تو بودن

امروز هم گذشت یه روز دیگه از روزهای بی تو بودن

هنوز از این روزهای وحشتناک باقی مونده …

تنهای تنها میون این همه آدم سخته.

دلم میگیره وقتی بهش فکر میکنم

وقتی نگاه می‌کنم وتا فرسنگها کسی را پشت و پناهم نمی‌بینم

خسته شدم از این همه لبخند زورکی از این همه بهونه الکی

ای کاش یه ذره فقط یه ذره شهامت داشتم اونوقت واسه پنهون کردن بغض تو گلوم

سرفه نمی‌کردم ونمی‌گفتم مثل اینکه سرما خوردم

اونوقت دیگه بهونه اشکام رفتن پشه تو چشمم نبود

خسته ام از جواب دادن‌های دروغکی از اینکه به دروغ بخندمو اعلام رضایت بکنم تا کسی نفهمه روزگارم عالیه برای سوختن برای نابودی

من به اینا کار ندارم دلم واسه تو تنگ شده .

خوشبختی اگر بخواهد بیاید

خوشبختی اگر بخواهد بیاید

می آید

بهانه نمی گیرد

        از بزرگ راه ها می آید

چراغ ها سبز می شوند و

پاسبان ها برایش احترام می گذارند

خوشبختی اگر بخواهد بیا ید

از درزهای پنجره می آید

لوستر اتا ق پذیرایی را روشن می کند

و لم می دهد روی مبل های سلطنتی

لعنت به تمام خوشبختی ها

وقتی هیچ بیمارستانی نمی تواند

 

بغضم را

    به تو

پیوند بزند !

" م . سعد آبادی "

زندگــی

زندگــی آرام اســت

مثل آرامش یک خواب بلند

زندگـــی شیریـــن است

مثل شیرینی یک روز قشنگ

زندگـــی رویایـــی است

مثل رویـای ِ یکی کودک ناز

زندگـــی زیبایـــی است

مثل زیبایی یک غنچه ی باز

زندگی تک تک این ساعت هاست

زندگی چرخش این عقربه هاست

زندگــی راز دل مــادرم است

زندگی پینه ی دست پدر است

زندگی مثل زمان در گذر است ...

گاهی ...

گاهی چه دلتنگیم ..

گاهی عجب خسته ..

گاهی عجب بُغضی ..

راهِ گَلو  ... بسته ..

و چقدر احساسِ تنهایی می کنیم ...

در  ثانیه هایِ دلگیری که تاریکند ..

و هیچ شمعی روشن نمی کند شبِ دلهایِ خسته یِ ما را ..

و .. اشک .. تنها اشک ..

می تواند که ببارد بر گونه هایِ تب  کرده یِ دل ..

و سبک کند ابرَکِ پُر غصه یِ دل را ..

و بُغضمان فریادِ هِق هِقی شود .. در میانِ تاریکی ..

هیچوقت از اشکِ دلت نترس .. بگذار گاهی ببارد بر رویِ گونه هایِ تو

بگذار سبک کند دلت .. تا که شاید دلِ تنگت را مرهمی باشد

تا که شاید .. لبخندی هدیه کند به لبانِ بسته ات

و به نگاهِ مضطربت .. آرامش هدیه کند

از اشکِ دلت نترس .. گاهی کمی گریه لازم است

گاهی ...

فقط ...

گاهی ...