دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

زندگی‌ام شور ِ عاشقانه ندارد- اسماعیل خویی

زندگی‌ام شور ِ عاشقانه ندارد:

بهر ِ نمردن، دلم بهانه ندارد.

برنمی­آید ترانه­یی ز زبانم:

آتش دارم، ولی زبانه ندارد.

غیبتِ عشق از دلم خرابه­ی غم ساخت:

خانهْ خدامان خبر ز خانه ندارد.

صد ره بهتر که ناسروده بماند،

شعر اگر شور عاشقانه ندارد.

چنگی­ی شعرم خموش باد، که دیگر

جز به طنینی حزین ترانه ندارد.

روز ِ من از شامگاه می­شود آغاز؛

شب، شبِ من رامش ِ شبانه ندارد.

پیکِ بهاران پیام­اش آوَرَد از مرگ،

پیردرختی که یک جوانه ندارد.

هیچ به جز آبِ  رو به گـَنده شدن نیست

رود، اگر بودنی روانه ندارد.

ذوقِ شکارش چرا به اوج کشاند،

باز که جفتی در آشیانه ندارد؟!

خو­ش ­دمِ آن شعله­یی که، در گذر ِ باد،

بیم و غم از مرگِ ناگهانه ندارد.

آه، چه خوب است، آه، آه، چه خوب است

این که کسی عمر ِ جاودانه ندارد.

 

کاش آیینه شوم تا که به رویم نگری(اسمعیل خویی)

کاش آیینه شوم تا که به روی ام نگری:

یا که خاک ِ گذرت ، تا که به روی ام گذری.

تا به دیروز، تو بودی پری و  من پر ِ تو:

حالیا قصّه ی ما قصّه ی دیو است و پری.

تو شدی باد و گذشتی به سبکْ ساری و من

لاله ام، داغ به دل، مانده به خونین جگری.

بر زبان جانِ مرا نیست به جز نامت و تو

گوش ِ دل داری ازسنگ گران تر به کری

در نگنجد به صفت ذات که مانندش نیست

کِلکِ من نیست به وصفت خجل از بی هنری.

به خدا هست خدا: و رنه چگونه ست که تو

حسن ات آن سو رود از حَدِّ جمال بشری.

خوب تر زین نتوان گفت ز حسن ات : کای دوست!

هر که خوب است به گیتی ، تو از او خوب تری.

عمر البتّه عزیز است، من این می دانم:

همه با دوست، و لیکن، اگر آید سپری.

جانِ ما ییّ و نیابیم تورا در بر خویش؛

عمرِ مایی و نبینیم که بر ما گذری!

سایه ی سرو ِ قَدَت گر به سرم بود، نبود

حاصل زندگی ام این همه بی بار و بری.

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم - محمد علی بهمنی

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
 می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
 این سوت آخر است و غریبانه می رود
 تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

غزلی چون خود شما زیبا -محمد علی بهمنی

با غروب این دل گرفته مرا
 می رساند به دامن دریا
می روم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
 لحظه هایی که در فلق گم شدم
 با شفق باز می شود پیدا
 چه غروری چه سرشکن سنگی
 موجکوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت : بیا
می شد اینجا نباشم اینک � آه
بی تو موجم نمی برد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسه ها می زنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
 باز هم ذوق گوش ماهی ها

فال


فنجان واژگون شدۀ قهوۀ مرا ،

بر روی میز باز تکان داد با ادا .

یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام.

آرام و سرد گفت : که در طالع شما،

قلبم تپید ٬ باز عرق روی صورتم.

گفتم بگو ٬ مسافر من میرسد؟ و یا ...

با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد .

گفتم چه شده ؟

... سکوت بود و تکرار لحظه ها.

آخر شروع کرد به تفسیر فال من.

با سر اشاره کرد که نزدیک تر بیا.

اینجا فقط دو خط موازی نشسته است.

یعنی دو فرد دلشدۀ تا ابد جدا.

انگار  بی امان به سرم ضربه می زدند .

یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟

گفتم درست نیست از اول نگاه کن.

فریاد زد:....بفهم. رها کرده او تو را ....